Friday, July 18, 2008

Thursday, July 17, 2008













همه چی گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده!ا




من چشمام گرده
گردِ گرد
واسه همین همه چیزو گرد میبینم
گرد مثل گردو
اما هر گردی که گردو نیست
هست؟
***
از اون دست پیرزن های غمگین و کسل کننده نبود,از هر فرصتی واسه مزه ریختن و خندوندن اطرافیانش استفاده میکرد,وقتی میخندید از ته دل می خندید و رو صورتش هزار تا چین و چروک می افتاد ,فراموشی داشت,یه نمونه اش این بود که یادش نمیموند از هم سن و سالاش کی مرده و کی زنده اس,روزی هزار بار احوال خواهر بزرگشو,شوهرشو,برادرش و خیلی های دیگه رو می گرفت که مرده بودن.
اول فروردین همین امسال بود,حالش زیاد خوب نبود,چشماش درست نمیدیدن اما وانمود می کرد که حالش خوبه و خوب میبینه,مثل همیشه بامزه بود و همه رو می خندوند,ازم پرسید:حال خواهرم چطوره؟ازش خبر دارین؟
چی داری میگی عزیز؟اون خیلی وقته مُرده-
مُرده؟چرا من ندیدم؟نگو مُرده!اینجوری نگو/بابا بزرگت چطوره؟هیچ می ری بهش یه سری بزنی؟-
ای بابا !سر ِ کارم گذاشتی ؟روز اول عید چرا همش سراغ اموا ت رو می گیری ازم -
داداشم چی؟دلم براش تنگ شده,میای یه سر بریم ببینمش؟-
یعنی بریم بهشت زهرا؟-
هـــــــــــــی ی ی!نگــــــو!یعنی اونم م م م مــُـــــــــــــرده؟آخه کِی؟-
چشم هاشو چند دور بی هدف این ورو اون ور گردوند بعد ازم خواست گوشمو ببرم نزدیکش تا یه چیزی ازم بپرسه
گفت:دارم میترسم,راستشو بهم بگو من م م م مـُــــردم؟
من خندیدم و صدای خنده ام تو صدای خنده اش گم شد
***
شنبه یک تیر وقتی شست های پاشو کنار هم جفت می کردن و می بستن,به صورت سفیدش نگاه کردم , صداش تو گوشم یپیچید که می گفت:هــــــالـــه,من مــــُـــــــــــــــــــــــــــردم؟
من گریه کردم و صدای گریه ام تو صدای خنده اش گم شد
***
من چشمام گرده
گردِ گرد


و هر گِردی که من بخوام گردو میشه

عنوان ندارد


گفتگوی دو مست
:
یکی:تو الان کجایی؟
اون یکی:من همین جام اما انگار اینجا نیستم
یکی:آره منم,اما اگه ما اینجا نیستیم پس کجاییم؟
اون یکی:نمیدونم,اما انگار تو اینجایی,حضورتو حس میکنم
یکی:واقعا؟
اون یکی:آره همین چند دقه پیش کثافت زدی به تمام هیکلم
یکی:آره,منم فکر میکنم تو اینجایی,اما ما اینجا نیستیم ,مطمئنم
اون یکی:قضیه خیلی پیچیدس انگار
یکی:آره
اون یکی:بیا بهش فکر نکنیم
یکی:آره
اون یکی:من کله ام درد میکنه,انگار یکی گازش گرفته
یکی:کی؟
اون یکی:نمیدونم,اما درد میکنه
یکی:خیلی پیچیدس
اون یکی:آره
یکی:بیا بهش فکر نکنیم

.
.

گذر خیلی از آدما به این کافه می افته


داستانی که می خوام برات بگم ،یه داستان تکراریه ،داستان یه کافه و چند تا آدم
اینارو آقا سگه داشت واسه گربه کوچولویی میگفت که پشت آقا سگه لم داده بود و چشاشو گذاشته بود رو هم،صدای آقا سگه مهربون بود و یه کمی خش داشت ،آقا سگه وقتی دیده بود گربه کوچولو با لگد یکی از آدمای تو کافه پرت شده بود تو خیابون،دوون دوون رفته بودو گربه کوچولو رو گرفته بود به دندونشو یواشکی اورده بودش تو کافه،آقا سگه مال همین کافه بود،یعنی از بچگیش همین جا بزرگ شده بود ،اون موقع ها شاد و سر حال بود،حالا مریض و بی حال شده بود،گربه کوچولو برا آقا سگه گفته بود که همین چند دقه پیش مامانش جلو چشاش افتاده و دیگه چشاشو باز نکرده،گفت یه آقایی به مامانش یه تیکه گوشت داده،اونم تا دهن زده به گوشت،افتاده زمین و دیگه بلند نشده،آقا سگه به گربه کوچولو گفته بود که حتما بهش سم خوروندن،گوشت سمی!گربه کوچولو نمیدونست سم چیه،گربه کوچولو بعدش گریه کرده بود و گفته بود اومده اینجا دنبال غذا،اما تا پاشو گذاشته تو کافه یه لگد محکم خورده تو شیکمش ،آقا سگه سرشو انداخته بود پایین و بهش گفته بود اینجا غذا پیدا نمیشه،اینجا آدما گوشت همو میخورن،گربه کوچولو بازم نفهمیده بود آقا سگه چی میگه ، فقط یاد مامانش افتاده بود و زده بود زیر گریه،آقا سگه میخواست گربه کوچولو رو آروم کنه برا همین با صدای مهربون و خش دارش شروع کرده بود به قصه گفتن
:
داستانی که می خوام برات بگم،یه داستان تکراریه،داستان یه کافه و چند تا آدم،من سال های زیادی که اینجام،منو یه دختر کوچولو اورد اینجا،دختر یکی از خدمت کارای اینجا،الان بزرگ شده ،همون خانومی که ته کافه کنار اون افسر بازنشسته ی پیزوری نشسته،همونی که با لگد زد تو شیکمت،می بینی چه جوری داره باهاش دل میده و قلوه می گیره...گربه کوچولو دلش قوری صدا کردو زبونش رو دور دهنش مالید،آقا سگه خندید و ادامه داد:اون موقع ها که کوچیک بود،اون موقع ها که با من دوست بود اسمش ستاره بود،همیشه تو چشاش دو تا ستاره روشن بود،الان تو چشاش هیچی نیست،حالا هر روز یه اسم داره!ستاره قشنگ بود،ستاره زیاد می خندید،یه دختر کوچولو ی بی نظیر،یه روز که آفتابی بود،یه روز که داشت میخندید،یه روز که موهاشو دم موشی کرده بودو داشت با من بازی میکرد،یه مرد اومد تو کافه،یه مرد گنده،یه مرد زشت،!دندونامو بهش نشون دادم ،سرو صدا راه انداختم،اما فایده ای نداشت،اون مرد دستای کوچیک ستاره رو گرفت تو دستاش و ستاره ی تو چشاشو دزدید،ستاره ی قشنگ تو چشاشو گرفت تو دستای کثیفشو رفت که رفت،ستاره چند روز تکون نخورد،ستاره مریض شد...گربه کوچولو خمیازه کشید و گفت:یعنی اون آقاهه بهش سم خوروند؟مثل مامان من؟
آقا سگه که از یاد گذشته منقلب شده بود یه اشک از گوشه ی چشمش سر خوردو افتاد رو دستش،دستشو لیس زدو ادامه داد:نه،ولی از اون روز بود که چشاش خالی شد،از اون روز بود که دیگه شکل آدم نبود ،از اون روز بود که غمگین و غمگین تر شد و تو سرش فکرای بد جمع شدو قلبش سیاه شد،اون موقع ها وقتی حرف میزد همه جا از درخشش چشاش روشن میشد ،حالا وقتی حرف میزنه یه موجود زشت و بدریخت از تو سرش در میادو همه جا تاریک میشه
همین موقع یه آدم چاق و گنده تلو تلو خورون و منگ با یه عالمه بطری الکل که تو بغلش گرفته بود از کنار میزی که آقا سگه و گربه کوچولو زیرش پناه گرفته بودن رد شد.گربه کوچولو از آقا سگه پرسید:این آقاهه چرا دم داره؟یه دم بلند و دراز مثل موش؟آقا سگه گفت:اینم یکی دیگه از آدمای این کافس ،آدم که چه عرض کنم ،اینجا هیچکی آدم نیست،اوایل این شکلی نبود،اوایل دم نداشت،یه آدم معمولی بود،یه کمی چاق،تو یه نون پزی کار میکرد،اونجا نون میپختن، نونای سفید،نونای گرد،نونای خوشمزه و خوشبو،یه روز که داشت از سر کار بر میگشت،یه روز که لپاش گل انداخته بود و از تو بقچه ی تو دستش عطر نون تازه تو هوا پخش می شد،یه بچه دید،یه بچه ی لاغر و گرسنه،بچه نگاش کردو آب دهنشو قورت داد،اونم بچه رو دید،بعد دستشو کرد تو بقچه ی نونش،عطر نون تو هوا بلند شد،چشای بچه برق زد،یه تیکه از نون تو بقچه کند،اما ندادش به بچه،نون رو چپوند تو لپای گل انداختش،از اون روز بود که دیگه شکل آدم نبود،از اون روز بود که دم دراورد و بدبخت و بد بخت تر شد و زندگی براش شد یه بطری پر از الکل...یهو کافه تاریک شد و صدای شکسته شدن چند تا بطری اومد،گربه کوچولو وحشت کرد،آقا سگه آرومش کردو بهش گفت:چیزی نیست،الان تموم میشه!وقتی کافه روشن شد یه موش کثیف و زشت رو زمین افتاده بودو داشت بین بطری های شکسته شده ی الکل وول وول میخوردو تنشو بین شیشه خورده ها زخمی می کرد،بعد از کلی تقلا ،بالاخره رو پاهاش وایسادو بدو بدو رفت از کافه بیرون،اما با یه لگد محکم که به شیکمش خورد پرت شد تو جوب و آب بردش،بعد صدای اون مرد عجیب و مرموزی که چهار تا چشم داشت و از سرش دو تا گوش خرگوشی زده بود بیرون بلند شد که گفت:خودش اینو انتخاب کرده بود!برای یه لحظه کافه ساکت شد ولی باز همهمه و ولوله شد،مرد مرموز گوش خرگوشی سرشو تکون داد و آه کشید بعد ورقای قبلی فالی که گرفته بود رو جمع کرد و شروع کرد به گرفتن یه فال جدید.گربه کوچولو از آقا سگه پرسید:اینجا کجاست؟آقا سگه گفت :گذر خیلی از آدما به این کافه می افته...گربه کوچولو نفهمید آقا سگه چی میگه آخه خیلی کوچیک بود،چشای گربه کوچولو یکیش سبز بود و یکیش آبی،آقا سگه اینو به گربه کوچولو گفت و بهش گفت :تو یه گربه ی استثنایی هستی،باید قدر چشاتو بدونی،گربه کوچولو خوشحال شد،از ته دل خندید و همه ی غم هاش یادش رفت
.
صدای پای یه تازه وارد اومد،یه زن قد بلند و خمیده که پوزه ای شبیه روباه داشت خرامان خرامان وارد کافه شد،مرد مرموز گوش خرگوشی تا چشش به زن افتاد یکی از سکه های کنار دستش رو براشت و انداختش تو هوا،سکه تو هوا هزار تا چرخ زد ولی هرگز برنگشت پایین،مرد گوش خرگوشی آه کشید و دوباره مشغول گرفتن فال شد

my dreams2




وقتی بچه بودم ,من و خواهرم ,هدیه,یه تفریح هیجان انگیز برا خودمون درست کرده بودیم و اون این بود که دو تایی با دو تا چراغ قوه و دو تا لیمو ترش,از اون کوچولو سبزا,می چپیدیم تو کمد لباسا ,بعد چراغ قوه هامونو روشن می کردیم و لیمو ترش می خوردیم و می خندیدیم,اگه بدونین چه قدر کیف داشت,همیشه صدای خنده هامون لومون میداد و مامانم می اومد و با داد و بیداد از کمد می اوردمون بیرون,اما ما باز هم این کارو تکرار می کردیم تا وقتی که دیگه دو تایی تو کمد جا نشدیم,الان تجربه ی دوبارش برام شده رویا,البته هنوزم تو کمد جا میشم ولی نمیدونم تنهایی بازم کیف میده یا نه!ا

زوج خوشبختی دیگر




زن:من خیلی دوستت دارم
مرد:منم خیلی
زن:خیلی چی؟
مرد:خیلی دیگه
زن:امشب میخوام غافلگیرت کنم
مرد:تو هر شب غافلگیرم میکنی
شب
زن:عزیزم ,امیدوارم زیاد ناراحتت نکرده باشم,آخه تو مخت زیادی آت و آشغال جمع شده بود, بالاخره یکی باید تمیزش میکرد,حالا که با من آشنا شدی دیگه به خاطرات قدیمیت احتیاجی نداری,همه رو از مخت کشیدم بیرون و انداختمشون دور
مرد:اینجا کجاست؟
تو کی هستی؟
من کیم؟

my dreams1







یه گاز گنده از ماه

خواب


خواب هایی هستند که تکرار میشن ,اونقدر تکرار میشن که تو باور میکنی که میخوان یه چیزی رو بهت بفهمونن,اما تو اینقدر کودن شدی که معناشونو نمی فهمی,صبح تا چشمتو باز میکنی خیلی واضح خوابی رو که دیدی به یاد می آری,از خودت میپرسی که چندمین بار که این خوابو دیدی,اولین بار؟نه مسلما اولین بار نیست,و اگه اولین باره چرا همه چیز به طرز غریبی برات آشناست,مثل همیشه یه لباس خوشرنگ تنته و یه گلدون سفالی رو که خاک نرم و تازه ای توشه رو سفت به سینت چسبوندی و تو یه ساختمون عجیب غریب پر از پله , بالا پایین میری و به همه جا سرک میکشی,انگار دنبال گیاهی برای گلدونت میگردی ,اونجا تنها نیستی,هرزگاهی آدم هایی از بغلت سریع میگذرن,اونقدر سریع که چهرشونو نمی بینی,اونا گاهی در این گذرهای سریع بهت تنه هایی محکم میزنن,تنه هایی که به نظر نمیاد چندان بی غرض باشه,شاید به قصد رها شدن گلدون از دستت بهت تنه میزنن,گلدونی که تو خواب تنها داراییته!ا
روز بعدش فکرت بد جوری مشغول خواب میشه,تصویرایی رو که تو خواب دیدی دوست داری اما چون ازشون سر در نمی آری اعصابت خرد میشه ,سعی میکنی از اعضای خونواده برا تعبیرش کمک بگیری ,اما بعدش فکر میکنی که فایده ای نداره چون جوابایی که بهت میدن رو حدس میزنی
:
برادرم:تو خواب دیدنتم به آدمیزاد نرفته,چرت و پرت محض!ا
خواهرم:زیادی خوردی حتما /من:نه!من اصلا دیشب شام نخوردم/خواهر:باز توهیچی نخوردی خوابیدی ,حتما ناهارم نخوردی ,نمی فهمی دیگه!خوبه حالا مریض بشی؟/من:!!!ا
مامانم:خیر باشه
بابام:چی گفتی بابا جان؟از اول تعریف کن/من:شرح و توصیف خواب از اول...../بابا:آخی,گلدون دوست داری بابا جان؟میخوای برات یه گلدون بخرم توش هر چی میخوای بکاری؟
.....

یادت میفته دفعه آخر که این خوابو دیدی یکی بهت تنه زد,گلدون از دستت افتاد و از چند تا پله قل خورد افتاد پایین, ولی نشکست,بعد با
خودت میگی:اگه دفعه بعد بشکنه چی؟

حفره




در خونه رو باز کردم و اومدم تو کوچه,کوچه تقریبا تاریک بود,برف آروم آروم می اومد,وایسادم وسط کوچه و خیره شدم به تیر چراغ برق,دیدن برف رو توی نور کم جون چراغ دوست داشتم,چشمم افتاد به ماشینی که درست وایساده بود جلو تیر چراغ برق,توی ماشین تاریک بود,رفتم جلوتر,دو تا مرد تو ماشین بودن,همون موقع راننده چراغ سقف ماشینو روشن کرد,حالا بهتر می دیدم,اون مردی که بغل راننده نشسته بود انگار داشت گریه میکرد,یه چیزی تو دستش بود که هی تکونش می داد,استخونام از شدت سرما تیر میکشید,برا چی از خونه زده بودم بیرون؟هواخوری؟پیاده روی؟اونم تو این هوا؟مغزم کار نمی کرد فعلا فقط می خواستم سر در بیارم که تو ماشین چی میگذره,داشتم میرفتم نزدیک تر که اون مرد که داشت گریه میکرد از ماشین اومد بیرون,چیزی که تو دستش بود رو گذاشت رو صندوق عقب ماشین,یه پارچه ی مچاله شده ی سفید که انگار چیزی توش پیچیده شده بود,دستشو کرد تو جیبشو جعبه ی سیگارشو دراورد,یه سیگار برداشت و گذاشت گوشه ی لبش,نور کم جون چراغ افتاده بود رو موهای سفید جلوی سرش,فکر می کنم چهل و هفت هشت سالی داشت ,شایدم جوون تر ,آخه مثل بچه ها گریه می کرد,نفسشو با شدت می کشید تو و هق هق میکرد,سیگارش همون طور خاموش گوشه ی لبش بود ,اصلا تو حال خودش نبود,حتی به من هم توجهی نمیکرد که حالا وایساده بودم جلوش و زل زده بودم به مردمک هایی که اشک براقشون کرده بود,نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم یا چرا کنار این مرد وایسادم,فکر می کردم باید کنارش باشم شاید برا روشن کردن سیگارش!دستمو بردم به طرف جیب جلویی کتش,همون جایی که سیگارشو از توش در اورده بود,فندکشو کشیدم بیرون و سیگارشو روشن کردم ,برا این کار مجبور شدم نک پنجه هام وایسم,همون موقع بود که بالاخره منو دید,بهم نگاه کرد,یه پک نه چندان عمیق به سیگارش زد,پارچه ی مچاله شده ی سفیدو از رو صندوق برداشت و محکم چسبوند به سینش بعد راه افتاد رفت,زد به شیشه ی راننده,شیشه اومد پایین
:
بهتون که گفتم تمومه,بیخودی مارو این همه راه تو این هوا کشوندی
مرد انگار اصلا حرفاشو نشنید
:
چه قدر میشه؟
راننده مبهوت نگاهش کرد ,شاید تو نگاش یه حس تمسخر هم وجود داشت,پولشو گرفت و رفت,حالا من مونده بودم و اون مرد وسط کوچه, زیر برف,اول با قدم های محکم راه افتاد به سمت انتهای کوچه بعد انگار پشیمون شده باشه برگشت,آروم آروم به طرفم اومد,پارچه ی سفید مچاله رو گذاشت تو دستام,سرمو انداختم پایین و پارچه رو محکم گرفتم تو دستام,نگام که به دستاش افتاد یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین,دستای لاغر و استخونی با رگهای آبی ورم کرده روش,یهو انگار همه چیزو تو دستاش دیدم,انگار شدم خون تو رگای آبی رو دستشو همه ی وجودشو گشتم,از مغزش گذشتم,جایی که خاطرات بچگیش بود ,جایی که خاطرات جوونیش بود...تا جایی که یه حفره بود,حفره ای به عمق دو یا سه سانتی متر,سرازیر شدم تو حفره ,توی حفره یه حس غریب بود,تاریکی,سرو صدای زیاد,تاریکی...به خودم که اومدم مرد دیگه اونجا نبود,لای پارچه ی مچاله ی سفیدو باز کردم,از دیدن چیزی که لای پارچه پیچیده شده بود وحشت کردم,یه طوطی سبز کوچیک که بالهاش به عقب جمع شده بود و همون طوری خشک شده بود,چشاش نیمه باز بود ,نوکش قرمز بود ,به قرمزی آسمون
.
توی باغچه ی جلوی خونمون یه گودال کوچیک کندم و طوطی رو خاک کردم,برف آروم آروم می اومد تا روی خاک رو سفید کنه!
ا

شیری در توالت




تقصیر من نبود,من نمی خواستم اینجوری بشه,اما شد!آره! به همین سادگی شد,حالا داری جلو من عین تمساح اشک میریزی که چی؟!خب توقع داشتی چی کار کنم؟هان؟نمی تونستم همین جوری ولش کنمو رامو بکشم بیام خونه,حالا هم که چیزی نشده...فقط یه کم ترسیدی,چیزی نیست...بیا ...یه کم آب بخور..آها...کم کم آروم میشی...تنت چه قدر یخ کرده ...داری میلرزی..تمومش کن دیگه..گفتم که...نمیدونم... انگار از سیرکی,جایی در رفته باشه...بچه شیره...تربیت شدس,نگاش کن,اون بیشتر از تو ترسیده,خیله خب,اونجوری نگام نکن,خب حقیقتش اینه که...باشه...دارم میگم...میدونی که نزدیک محل کارم یه سیرک هست,چند روزی بود که میرفتم نگاش میکردم,نمیدونی چه قدر شلاقش میزدن,چه قدر اذیتش میکردن,واسه چی؟برا اینکه از تو حلقه ی آتیش بپره یا رو پاهاش راه بره,فکرشو بکن! حیوون بیچاره...ولی دیگه تموم شد...دیگه اذیت نمیشه ,وقتی مربیش رفته بود ناهار بخوره دزدیدمش و اوردمش اینجا,خب چاره ای نداشتم,توقع نداشتی که بیارمش تو اتاق خواب,فکر کردم تو توالت جاش بهتره...وقتی اومدم خواب بودی ,گفتم وقتی پاشی همه چیو برات میگم,چه میدونستم پا میشی میری توالت...حالا هم که چیزی نشده...فقط...فقط دستای کوچولوتو خورده...انگشتای کوچولوی نازنینت...سر انگشتای کوچولوت که همیشه عاشق بوسیدنشون بودم
خوردشون
.....
تا ته
.
.
.
صدای گریه ی مرد
.......
صدای شلیک گلوله
.
صدای نعره ی شیر

گوله




من اعتراض دارم
من به شدت اعتراض دارم
اما دهنم اونقدر کوچیکه و صدام اونقدر ضعیف, که اعتراضم به گوش هیچکس به جز خودم نمی رسه و به زودی گوله می شه و می افته ته دلم,اما نمی ذارم تبدیل به زخم بشه,نمی ذارم آزار دهنده بشه,اول توی کارخونه ی ذهنم رنگش می کنم و بعد می فرستمش به اعماق وجودم,الان اونجا هزار تا گوله ی خوش آب و رنگ دارم.میگن گربه ها هفده تا هجده سال عمر می کنن شاید هم نوزده سال ,اگر هزار سال هم عمر می کردم سر از روابط شما در نمیاوردم,همه چیز پیچیده است ,شما هر طور که بخواهید رفتار می کنید چون خودخواه هستید,خودم را زیاد خسته نمی کنم تا سر از کارتان در بیاورم و به شما حق می دهم که اینطور رفتار کنید,هر چه باشد شما روی دو پا راه می روید و این امتیاز بزرگی است,آنقدر بزرگ که بتوانید با اعتماد به نفس تمام با قدم های محکمتان همه چیز را زیر پای خود له کنید و حتی متوجه نشوید که چه کردید!شاید اگر روی چهار دست و پا راه می رفتید کمی اوضاع فرق می کرد,لااقل یکبار هم که شده
امتحان کنیدا

پسرک پا اردکی







باور کن نمی دانی اولین بار که پاهایت را دیدم چه قدر وحشت کردم,هزار بار مردم و زنده شدم,چند روز خود خوری کردم,چند روز پشت هم یکریز گریه کردم,چند بار دستهایم را محکم روی گوش هایم گذاشتم و جیغ کشیدم.اما تا امروز نتوانستم به تو بگویم چه چیز اینقدر مرا رنج داد,چه چیز باعث شد هزار بار به خودم لعنت بفرستم.....باور کن برایم سخت بود...چطور؟چطور می توانستم به تو بگویم چون پاهایت شبیه دیگران نیست دیگر دوستت ندارم؟
هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم,بار اولی که چشمم به پاهایت افتاد,روی بلند ترین قله ی کوه نشسته بودیم-به گمان خودمان-تو برایم زیباترین شعر دنیا را خوانده بودی و من خوشبخت بودم,خوشبخت تا کی؟فکر می کردم تا آخر دنیا...شاید تقصیر خودم بود,نباید آنقدر اصرار می کردم,اصرار بیهوده ای برای در آوردن کفش هایمان و معلق کردن پاهایمان از آن بالا در میان بادی که آن روز آرام می وزید,گفتم اگر دوستم داری باید این کار را بکنی و تو این کار را کردی,وقتی جوراب هایت را درمی آوردی چشمهایت مثل همیشه مهربان بود و به من لبخند می زد و من خ و ش ب خ ت بودم...اما پاهایت ,آن پاهای زشت و نفرت آور همه چیز را خراب کرد.من دیگر خوشبخت نبودم و تو زیباترین شعر های دنیا را بلد نبودی
دیگر تو تنها یک پسرک پا اردکی بودی
فکر کردم وقتش رسیده تا همه چیز را به تو بگویم...راستش خیلی اتفاقی پیش آمد,زیاد نمی شناسمش اما
تاچشمم به پاهایش افتاد شیفته اش شدم,می توانم تصور کنم که وقتی پاهایش در میان زمین و آسمان معل.....ء
پسرک پا اردکی نامه را تا انتها نخواند,آن را با همان دقتی که تا شده بود تا کرد و در پاکتش گذاشت,روی کاناپه خوابید و پاهای
اردکیش را توی شکمش جمع کرد

خوشبختی




زن:درست واستا میخوام کرواتتو صاف کنم
مرد:داری راجع به چی حرف میزنی؟
زن:کروات
مرد:کروات دیگه چه کوفتیه؟
زن:همین چیزی که دور گردنت حلقه شده
مرد:این که دستای توئه عزیزم,میتونی بندازیشون پایین,داری خفم میکنی

عسل و این سبزیا


من عاشق این سبزیا هستم ,بوی عجیبی دارند ,وقتی این سبزیا را بو میکنم درست به اندازه ی وقتی که انتهای بال مرغ زیر دندونام چرق و چوروق میکنه لذت میبرم , یا شا ید اشتباه میکنم ,لذت بوییدن این سبزیا با هیچ چیز مشابهت نمیکنه...تازه دو تا از این سبزیا هم دم در خونس که بزرگتر ه,سعی میکنم هر روز با جیغ و داد یک نفر رو راضی کنم تا درو باز کنه تا من برم بیرون و تک تک اون سبزیا رو بو کنم,آخه اینا چه میفهمن این سبزیا چه بویی داره ,اصلن فکر نکنم رنگ سبزو تشخیص بدن!ا

ملکه ی شهر خوراکی ها




او ملکه ی شهر خوراکی ها است.انواع خوراکی ها در این شهر یافت میشود اما همشان یک رنگ دارند,رنگی به رنگ پوست ملکه ,او همه ی ساکنین شهر خوراکی ها را به رنگ خود می خواهد
ندیمه:خانوم ملکه چرا دماغتان اینقدر بزرگ است؟
ملکه:دماغم بزرگ است چون دماغ پادشاه بزرگ است ,چون ساکنین شهر کاری جز فرو بردن انگشتشان در دماغشان ندارند
ندیمه:ای وای خدا مرا بکشد! پس من هم باید به فکر تلنبه ای باشم تا دماغم را با آن باد کنم

باغ وحش بزرگ شهر ما


چند وقت پیش به اتفاق یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم به باغ وحش برویم تا هم از دیدن حیوانات مورد علاقه مان مسرور شویم و هم عکاسی کنیم,وضعیت باغ وحش نه تنها مسرورمان نکرد که بسی محزونمان کرد.البته انتظار نداشتیم از باغ وحشی همچون باغ وحش های بلاد کفر دیدن کنیم اما انتظار وضعی اینچنین ناراحت کننده را هم نداشتیم,شاید هم اشتباه از ماست که فکر میکنیم سگ و گربه را نباید در قفس انداخت,یا فکر میکنیم محل نگهداری گرگ و خرگوش باید اندکی با هم فرق کند,شاید حق با آنها باشد که فکر میکنند محل نگهداری بزها باید بزرگتر از محل نگهداری شیرها باشد!البته ما هم چندان بدمان نمی آید که شیرها را اینچنین بی حال و غمگین ببینیم,شاید دلمان خنک شود که از روی میله ها بپریم,خود را به قفس شیرها برسانیم و یک مو از یال شیر بکنیم و مفتخر شویم به این کارمان و بادی در غبغبمان بیندازیم از اینکه این شیر بیچاره جان ندارد یک عکس العمل کوچک از خود نشان دهد!میتوانیم بی تفاوت باشیم.میتوانیم همچنان به خرها پفک بدهیم و ذوق کنیم که چه خرهای پفک خوری داریم در این مملکت
!
.....
به علت سیستم حفاظتی بسیار شدید که حتی اهلی ترین حیوانات را در قفس هایی دو لایه محصور کرده بود نتوانستم عکس ها ی چندان
خوبی بگیرم,به خوبی خودتان ببخشایید

بازم گربه ها


چند روز پیش یه کتاب درباره ی گربه ها دیدم که توش جمله ها ی مختلف از آدما ی مختلف در مورد گربه ها بود ,جمله ها ی بامزه ای تو کتاب بود ,یکیش این بود:اگر با کسی آشنا شدید که صاحب یک گربه ی خانگی است بدانید با گونه ی خاصی از دیوانگی سرو کار دارید
:D
پس من بازم میخوام از گربه ها بگم و حرفام شاید برا کسانی که گربه دارن یا داشتن ملموس تر باشه,این موجودات ملوس و دوست داشتنی به نظر من هر کدوم واسه خودشون یه شخصیت خاص دارن که برا خودشون خیلی قابل احترامه !گربه ها خیلی به خودشون افتخار میکنن و علتش اینه که همه ی حرکاتشون رو با زیبایی و آرامش خاصی انجام میدن ,انگار همش قصد دلبری کردن داشته باشن!خیلی غیر قابل پیش بینی هستن و هرگز نمی تونی بفهمی تو مغزشون چی میگذره!ممکنه خودشونو براتون لوس کنن و رو زمین براتون غلت بزنن ولی تا دستتون رو طرفشون ببری با پنجه ها ی تیزشون زخم و زیلیتون کنن!شاید هیچ دلیل خاصی برا چنگ زدنشون نداشته
باشن ,شاید فکر کردن که دستتون رو بی موقع به طرفشون دراز کردین ,به نظر من که حق دارن

Miramo


من و ماری دوستان خوبی هستیم ,ما با هم زیاد حرف میزنیم و آرزوهای زیادی داریم,بعضی وقت ها دوست داریم بعضی ازاشخاص مذکر را آتش بزنیم ؛بعضی وقت ها دوست داریم آنها را از آتش نجات دهیم ؛گاهی اوقات دوست داریم زیر پایشان پوست موز بیندازیم وبخندیم....ما این کار ها را از قصد نمی کنیم ,اتفاقی پیش می آید
وقتی با او هستم بیش از حد میخندم تا اندازه ای که فکم درد میگیرد .ماری مرا مجبور میکند که سوار اتوبوس های شلوغ بشویم. او مرا مجبور میکند که به دستگیره های اتو بوس آویزان شوم و وقتی با حرکت اتوبوس این ور و آن ور میروم و در هوا تاب میخورم به من بخندد. ا
ماری خیلی لاغر است و اصلا شکمو نیست ولی دوست دارد آبمیوه های مرا در اتوبوس وقتی به سفر میرویم بخورد؛من دوست دارم به موهای ماری آدامس بچسبانم؛من دوست دارم او را مجبور کنم که از دم در دانشگاه تا دم در خانه پیاده بیاید؛من و ماری حرف های عجیبی با هم میزنیم مثلا روزی سن هایمان را روی هم گذاشتیم و به عدد چهل و چهار رسیدیم؛بعد خودمان را دو خانم چهل و چهار ساله تصور کردیم و فکر کردیم در آن سن و سال چه حال و روزی خواهیم داشت؛من و ماری فکر میکنیم تا آن موقع بالاخره شرکت انیمیشنی محبوبمان را که میرامو(!)نام دارد تاسیس کرده ایم وهر دو ازدواج کرده ایم .ماری فکر میکند شوهر من پنجاهو اندی سن دارد .مرد کچل اما مهربانی است که کلاه گیس می گذارد و من صبح ها قبل از اینکه به کارگاهش برود و در آنجا مشغول ساختن مجسمه هایی از جنس کله قند شود,کلاه گیسش را سر زانویم میگذارم و برایش شانه میکنم و بعد آن را بر سرش میگذارم ,او را میبوسم و به او تاکید میکنم که تا قبل از ساعت نه به خانه بر نمی گردم چون سرم خیلی شلوغ است و او با لبخندی مهربان میپذیرد.ماری فکر میکند من سه تا بچه دارم که بزرگترینشان پسری بیست ساله و بسیار خوش قد و بالا و کمی تخص و قلدر است.او درباره ی دو فرزند دیگرم هیچ نمیگوید چون با تولد آنها اصلا موافق نبوده و نیست !!من فکر میکنم که ماری شوهری شکم گنده با سبیل های حنایی اما جذاب دارد که بسیار شلخته است ولی در عین حال خانم ها برایش سر و دست میشکنند؛ماری از این موضوع ناراحت نمیشود و برایش بی تفاوت است.ماری تنها یک دختر دارد که هجده ساله است.او شبیه ماری است و مانند او از لبخند کجش برای نمایش دندان های ردیفش بهره میبرد.ا
ماری فکر میکند که پسر ِ من عاشق دختر او میشود ؛در نهایت برای آن دو مراسم با شکوهی می گیریم و بر سرشان نقل میپاشیم و کِِل میکشیم,شب عروسیشان با هم پچ پچ میکنیم و فردای آن روز با چمدان هایمان راهی جاده میشویم و تصمیم میگیریم که دور تا دور دنیا را بگردیم؛من پیشنهاد میدهم که یک سفر نامه برای خودمان درست کنیم؛ما برای سفرنامه یمان اسم میگذاریم:از کاشان تا کالیفرنیا
من رویاهایمان را برای هدیه تعریف میکنم ؛هدیه آنقدر میخندد که کف زمین پهن میشود .او مرا دختری حواس پرت و شلخته میداند که با دوستانم روابطی مالیخولیایی دارم
او مرا میبوسد
چشمهایم برق میزند,گرد میشود.... ا

دگردیسی



وقتی وارد سالن شدم چشمم از دیدن اون همه آدم سیاهی رفت,از بینشون گذشتم و خودمو رسوندم به گوشه ی سالن,پشت یه ستون پهن روی یه صندلی که تک و تنها اونجا ایستاده بود نشستمو به صدای جمعیت گوش دادم...بعد از یه مدتی بیشتر سکوت خودمو میشنیدم تا صدای جمعیت رو همین موقع بود که اومد جلو دستشو به طرفم دراز کرد و گفت:با من می رقصی؟
یادمه به چشاش نگاه نکردم خیره شده بودم به دستش که به طرفم دراز شده بود,دهنمو باز کردم تا جوابشو بدم اما تنها صدایی که از دهنم خارج شد این بود:میووووووووووووو
یادمه لبخند زد بعد دستشو کشید رو سرم و گفت:چه گوشای خوشگلی
صبح وقتی چشمامو باز کردم یه گربه ی ملوس و دوست داشتنی شده بودم لابه لای یه ملافه ی تمیز که مثل برف سفید بود