Thursday, October 22, 2009

اين يك پست ِ بيات است


هرگز با اره برقي به دل‌ ِ طبيعت نرويد
سفر خيلي خوب است آنقدر كه يك كتاب تازه خوب است.بي خود نيست كه شاعر مي گويد :بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي!خيلي خوب است كساني كه با آنها به سفر ميرويد به اندازه ي همان طبيعت ساده و خاك و خُلي باشند و اگر اين نبود نصف سفر را باخته ايد.چندين هفته پيش(علت ِ عنوان پست را دريابيد)با ماري رفتيم سفر؛ماسوله و قلعه رودخان.هر دو جا بي نظير* بودند و حالمان حسابي جا آمد.ا
*بي نظير:يعني وقتي تا نيمه تان فرو رفته ايد در مه ؛باران خيستان كند و موهايتان فر بخورد در هوا و آوازي هي تكرار شود در گوشتان شايد مثل وقتي كه تام ويتز ميخواند.
نيمه ي اول سفر كمي اخممان آمد از تمام چيزهايي كه يك گروه طبيعت گردي بايد داشته باشد و گروه ما هيچ نداشت.اما نيمه ي دوم سفر حسابي به همان چيزهاي نداشته ي گروه خنديديم و چنان خنديديم كه آقايان راننده كه دو برادر بودند از خنده ي ما خنديدند و اسممان را گذاشتند :"دو قلوهاي به هم نچسبيده" و اين آقايان راننده چه خوب بودند: ساده و خاك و خُلي....ا
بيزينس مابانه
ميني بوسمان جايي در منجيل مقابل سه مغازه ي به هم چسبيده متوقف شد تا گروه اگر ميخواهند زيتون بخرند.اره برقي(ليدرمان)فرياد برآورد كه "ص و برادران"را براي خريد زيتون پيشنهاد ميدهد.چيزي نگذشت كه تمام گروه در مغازه ي "ص و برادران"يعني مغازه ي وسطي تنگ هم ايستادند تا زيتون بخرند.من و ماري زيتون خريدنمان نمي آمد پس مانديم در ميني بوس و مغازه ها را نگاه كرديم.آقاي "ر و برادران"با سبيل خطي و دهان نيمه بازش تكيه داده بود به در ِ مغازه و به مغازه ي پر از خريدار "ص و برادران"با حسرت نگاه مي كرد.مغازه ي"ر و برادران"به اندازه ي مغازه ي"ص و برادران"بزرگ بود و به نظر من و ماري در چيدن شيشه هاي زيتون مقابل مغازه اش بسيار با سليقه تر عمل كرده بود و بي خود نبود كه اينهمه دهانش باز مانده بود و فكر مي كرد اشكال كارش كجا بوده.مغازه ي سومي مغازه ي"ذ و برادران"بود كه مساحتي نصف يا كوچكتر از دو مغازه ي ديگر داشت.آقاي" ذ و برادران" نشسته بود پشت دخل و سبيل كنان نيم نگاهي به مغازه ي "ص و برادران " داشت كه از مشتري پر و خالي ميشد و نيم نگاهي هم به نيش هاي از بناگوش در رفته ي من و ماري .ا
بعد از اينكه حسابي فكمان درد گرفت از بس كه خنديديم به مغازه هاي بي مشتري مانده ؛پرده را كشيديم و لميديم روي صندلي هايمان كه يكي از آقايان راننده با يك ظرف كوچك پلاستيكي پر از آلوي جنگلي سياه كه از دور ترش بودنش را شهادت ميداد وارد شد.ظرف را گذاشت توي دست من و گفت:اين تقديم شده به شما" دوقلو هاي به هم نچسبيده"!ا
خوردن اولين آلو برق از چشمانمان پراند آنقدر كه يادمان رفت پا پـي ِ آقاي راننده شويم كه اين آلوها تقديمي چه كسي است.جدا كه ترش بود.مزه ي لواشك هاي پشت بام پز ِ مادربزرگ ها را مي داد و معلوم است كه من و ماري چه ملچ و مولوچي سر داديم در ميني بوس.ا
زيتون خران تك تك آغوش در آغوش ِ شيشه هاي روغن زيتون يا ظرف هاي انباشته از زيتون ِ هوس انگيز وارد ميني بوس مي شدند و اولين صداهايي كه مي شنيدند قطعا ملچ و مولوچ ِ ما بود .آقاي بغل دستي ِ من كه از قضا خيلي هم جنتلمن بود(به اندازه اي كه روباه مكار مي توانست جنتلمن باشد)به محض جلوس بر صندلي خيره ماند به ظرف ِ آب از دهن سرازير كن ِ من. در حدي خيره كه مجبور شدم تعارف كنم .روباه مكار زباني در دهان چرب كرد و گفت:چي مي خوري با اين سرو صدا "روح كوچولو(اسم اهدايي ِ روباه مكار به من)"؟ و آلويي برداشت و چپاند در دهانش.
آلو هنوز در دهانش آب نشده خجسته شد و وقتي فهميد آقاي راننده ظرف را تقديم كرده شتابان به سوي او شتافت تا هم از موضوع سردربياورد هم براي خودش از اين آلوها بخرد.چيزي نگذشت كه سيل عظيم زيتون خران ميني بوس را تخليه كردند و به مغازه ي "ذ و برادران"سرازير شدند و البته مجبور شدند كمي تنگ و ترش تر بايستند .ا
بعد كه مسافران آغوش در آغوش ِسطل هاي انباشته از آلوي جنگلي بازگشتند آقاي روباه مكار برايمان تعريف كرد كه آقاي "ذ و برادران" ظرف آلوي جنگلي را به من و ماري تقديم كرده و من ماري همان موقع كه فهميديم گفتيم : اَ ي اَ ي(يعني كه عجب ذكاوت ِ سبيل كنانه اي داشت طرف)
اين بار اگر گذرم به آن طرف ها بيفتد فقط از "ر و برادران" خريد ميكنم چون شيشه هاي زيتون مقابل مغازه اش را خيلي با سليقه روي هم چيده بود.ا
باقي عكس ها را اينجا ببينيد