بیست وپنــــــــــــــــــج سالگی
بیست و پنج سالگی آمد ,با شکوه یا بی شکوهش را نمی دانم ,اما به محض آمدنش "قرار"گرفت,نشست ,پایش را روی پایش انداخت,کاغذ کوچکی از توی یکی از جیب های پیراهن هزار جیبش درآورد و آرام و متین پرسید:یه چیزی میخوام که باهاش بنویسم,داری؟
موهایش را به طرز عجیبی بالای سرش جمع کرده بود,انگار نگذاشته بود آرایشگر کارش را تمام کند و همین جوری کارش را نیمه گذاشته و آمده بود,از بین موهای کپه شده ی بالای سرش هرزگاهی خرگوش سفیدی با گوشهای بلند سرک میکشید و باز بین کپه ی سیاهی گم میشد....بی آنکه منتظر جوابم شود دستش را توی جیب دیگری کرد و یک مداد خیلی خیلی کوچک از آن بیرون کشید و تند و تند مشغول نوشتن شد.مداد در دستش برایم بسیار آشنا بود...بیست سالگی آن را اینقدر تراشیده بود,آنقدر کوچکش کرده بود که با زحمت توی دست بیست و پنج سالگی جا میگرفت.ا
یادم می آید وقتی بیست سالگی آمد,یک لحظه هم نمی توانست روی صندلیش آرام بنشیند,آنقدر روی صندلی بالا و پایین پرید و ورجه وورجه کرد که پایه ی صندلی شکست و بیست سالگی پخش زمین شد.ا
بیست و پنج سالگی دست از نوشتن کشید,کاغذ کوچکش را با دقت چهارتا کرد و آن را به طرف جنگل مهیب بالای سرش برد,خرگوش سفید بازیگوش از بین کپه ی سیاهی ظاهر شد ,کاغذ را در یک چشم بر هم زدن به دندان گرفت و بین سیاهی ها گم شد.ا
به سرفه افتادم-معمولا اینجور مواقع به سرفه می افتم,وقتی چیزی را که باید بدانم,نمی دانم و من نمی دانستم توی کاغذ چهار تا شده چه چیزی نوشته شده بود-آنقدر سرفه کردم که دیگر به سختی میتوانستم نفس بکشم...بیست و پنج سالگی بی آنکه از جایش جًُم بخورد,دستش را توی یکی از جیب هایش کرد و از آن جعبه ای بیرون کشید.جعبه ای به رنگ سبز یشمی با یک نوار قرمز که دور تا دورش پیچیده شده بود و به پاپیون زیبایی روی جعبه منتهی میشد.جعبه را بی ملاحظه روی پایم گذاشت,با عجله و سرفه کنان مشغول باز کردن پاییون روی جعبه شدم, اشاره کرد که دست نگه دارم و از شتاب آمیخته به هراسم به خنده افتاد,این اولین بار بود که می خندید ,خنده اش کمی آرامم کرد.با خنده گفت:اول آرزو کن.....ا
چشم هایم را بستم و آرزو کردم....ا
وقتی چشم هایم را باز کردم در آغوش یک شیر بودم,از بیرون نوای موسیقی می آمد و من در آغوش شیر غرق در آرامش و لذت بودم.ا
ریزنوشت تکمیلانه:فکر میکنم بیست و پنج سالگی سن خوبی باشد.چون جایی است در میانه ی بیست سالگی و سی سالگی و به نظر من دیوانگی و عقل....ا