Saturday, December 27, 2008

اینا
















برای سروش کودکان/دیماه 1387
****
اصلا تمرکز برای پست نوشتن ندارم
تنها به چند نکته که همین الان از مغزم میگذره اشارت میکنم و دیگر هیچ!شما خودتون به هم ربطشون بدید!اگر هم نخواستید ربط ندید!زورکی نیست!ا
****
مال مردم خوری کار خیلی زشتی است,خیلی خیلی زشت
****
حق نداشتی,هر کی میخوای باشی باش,اصلا مهم نیست
****
خدایا
****
هر چی آرزو میکنم درسته و پوست کنده میندازی تو بغلم
****
تو مهربون شدی یا آرزو های من زیادی کوچیکه؟
****
این یکیو دوست نداشتم, میشه برش داری؟
****
تو دیگه این وسط چی میگی آخه؟
****
خدایا!یه چیزی بهش بگو دیگه
****
خدایا راستشو بگو دیگه
****
حق خوشمزه اس؟
****
پس چرا همه دوست دارن بخورنش؟
....






Saturday, December 20, 2008

شب یلدا

می دونم,می دونم الان غر غرتون به هوا بلند شده که این کجاش شب یلداست...ترو خدا برای یکبار هم که شده متفاوت باشید,حتما دنبال هندوانه و انار در تصویر میگردید,خب اگه اینقدر شکمو هستید باید بگویم که هندوانه را در طبقه ی زیر شیروانی قرار دادم تا خنک شود,انار ها هم در طبقه ی دوم است,آجیل هم در جیب های دخترک ماه لپی است...دیگه چی میخواین؟
حتما برف هم باید ببارد..هان؟
ترو خدا یک لحظه برو دم پنجره...برف میاد؟
دِ نمیاد دِ
;)
شب یلدای خوشی داشته باشید
***
در حقیقت این تصویر برای یک شعر به نام "ماه زیبا" کار شده که در مهر ِ آب دی ماه منتشر خواهد شد
دیدی گول خوردی
:))

Sunday, December 14, 2008

تولد


بیست و پنج آذر 1387
هدیه جان!تولدت مبارک
****
هیچ وقت از دوخت و دوز خوشم نمی آمد ,اما این یکی بدجوری لگد پرانی میکرد تا او را بدوزم
:D

Sunday, November 23, 2008

آقای چسبناک












وقتی داشتم آبی را طراحی می کردم یادم سخت در یاد محمود بود و تنها به او فکر می کردم..به چشمهایش,چشمهای باریک و بلندش....!ا
محمود,آقای چسبناک
قبلنا(یعنی شش ,هفت سال پیش)تابستان ,توی باغچه یک حلزون پیدا کردم ,مشغول گشت و گذار روی برگ ها بود,خانه ی قشنگی روی پشتش بود و وقتی راه می رفت از خودش ردی چسبناک به جای می گذاشت,با خودم بردمش خانه و برایش مقادیر زیادی کاهو فراهم آوردم,باید بگویم که مثل گاو کاهو می خورد و بر خلاف حلزون هایی که وصفشان را در کتاب ها خوانده بودم یا حلزون هایی که در کارتون ها دیده بودم اصلا خجالتی و کمرو نبود ,مدام از خانه اش بیرون می آمد و وقتی دستم را به سمتش دراز میکردم از دستم بالا می آمد و تا بازو و گردنم بالا می رفت و مرا قلقلک می داد,اسمش را محمود گذاشتم!چرایش را نمیدانم!ا
محمود اوایل تابستان به خانه ی ما آمد و اواخر تابستان بود که او را به دامان طبیعت یعنی باغچه باز گرداندم,البته روی صدفش با ماژیک آبی علامتی گذاشته بودم تا اگر دوباره او را در میان برگ ها دیدم ,به خانه دعوتش کنم!ا
در نهایت شگفتی چند ماه بعد دوباره او را ملاقات کردم و از او خواستم که با من به خانه بیاید و او دعوتم را با کمال میل قبول کرد........بعد از آن ,ما از آن خانه به جای دیگری رفتیم و من دیگر محمود را ندیدم.ا
*****
هفته ی پیش پدرم وقتی به خانه آمد با صدای بلند فریاد کشید:هاله !هاله!برات محمود اوردم!ا
:))
*****
عکس هایی که میبینید را از محمود جدیدم گرفتم که برعکس آن یکی محمود خیلی کمرو و خجالتی است و حتما باید روی سرش آب بریزم تا از خانه اش بیرون بیاید!ا
اولین عکس هم مربوط به آباژور جدید خانه است,چراغهایش قابلیت خم شدن به جهت های مختلف دارد و از این نظر شباهت عجیبی به محمود و آبی دارد.ا
این پست با احترام تقدیم میشود به آقای چسبناک!ا
اینجا هم اطلاعاتی راجع به حلزون ها دارد که جالب است,اگر علاقه مند هستید ببینید.ا



Saturday, November 22, 2008

پیشولک ها ی قند و نمک


برای سروش کودکان/آذرماه 1387


*****
*****
ای کاش وقتی اصل کارها را تحویل میگیرند,در اسکن نمودن آنها کمی دقت بفرمایند و آنها را "هیچگاه" با رزولوشن صدوپنجاه اسکن ننمایند تا در چاپ فلو شود.آفرین /با تشکرجات فراوان
*****
آرزوجات من در این روزها:شیر خدا+رستم دستان+ها ی و هوی+نعره ی مستان










Saturday, November 15, 2008

لولو خورخورک

یک
لولو خورخورک ها یکی از انواع لولوها هستند,لولوهایی که شغل بسیار شرافتمندانه ای دارند,کار آنها خوردن روح آدمهایی است که بی بهانه خوشبختند, اگر روح شما لطیف و آرام و شکننده باشد,لولوخورخورک ها بدون معطلی آن را همچون یک چای قند پهلو هــــــورت می کشند و به داخل شکمشان می فرستند.در آنجا لولوخورخورک کوچک زندگی میکند که در آینده جانشین لولوخورخورک بزرگ خواهد شد.لولوخورخورک وقتی روح کسی رامیبلعد قسمت های چرک و ناجورش را خودش میخورد و باقی را برای لولوخورخورک کوچک میفرستد,لولوخورخورک کوچک قسمت های خوب روح را مثل آدامس آنفدرمی جود تا حسابی مچاله و بدشکل شوند بعد آنها را به بیرون تف میکند,اگر شانس با شما یار باشد می توانید آرام و سلانه سلانه خود را به تفاله های روحتان برسانید و آنهارا به امید اینکه با اتو صاف شوند از زیر دست و بال لولو خورخورک جمع کنید
دو
بار اولی که به یک لولوخورخورک برخوردم حسابی دست و پایم را گم کردم و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت,لولوخورخورک هم بدون معطلی دهان سیاه و گشادش راباز کرد و روح مرا هورت کشید,هنوز نیمه ی روحم وارد دهانش نشده بود که نگاهی به سر تا پایش انداختم و با خودم فکر کردم چه قیافه ی بامزه ای دارد,آن همه اره و چکش و تیشه روی سرش چه کار میکند؟!به او میخورد اسمش ملیحه یا نازی باشد نه لولو!با این فکر پِقی زدم زیر خنده,لولوخورخورک که از خنده ی من جا خورده بود به سرفه افتاد و روح من صحیح و سالم به بیرون پرتاب شد و رفت سر جایش!...نفس راحتی کشیدم اما لولوخورخورک دست بردار نبود,حرصش گرفته بود, برای همین دوباره آمد طرفم و دهان گشاد و سیاهش را باز کرد ,دندان های جلویی اش را به روحم قلاب کرد و روحم را از بالا تا پایین ریش ریش کرد
به روحم نگاهی انداختم ...شبیه لباس های سرخپوستی شده بود ,به لو لو خورخورک نگاهی غضبناک انداختم و گفتم:پس بچرخ تا بچرخیم!..وبا روح ریش ریش شده ام شروع به چرخشی سماع گونه به دور خودم کردم ,البته تا جایی که به یاد دارم بیشتر شبیه چرخش پهلوانان در گود زورخانه بود تا سماع!ا
ومن چرخیدم و چرخیدم
چرخیدم و چرخیدم
..........
..........
وقتی از چرخیدن باز ایستادم لولوخورخورک دور سرم همچنان می چرخید و روح ریش ریش شده ام همچون دامنی از تور و پولک برق برق زنان در هوا شادمان پیچ و تاب میخورد,وقتی ثابت شدم لولو خورخورکی در کار نبود و روح ریش ریشم پایین پایم روی زمین افتاده بود
لبخند زدم
سه
و من پوست انداختم
چهار
این بار اگر لولوخورخورک را ببینم او را صدا خواهم زد و با خنده و شوخی به او خواهم گفت:نازی!تو چه قدر نازی

Tuesday, October 21, 2008

مهرآب




مهر ِآب مجله ی ویژه ی کودک و نوجوان با هدف آموزش مصرف صحیح آب به کودکان و نوجوانان منتشر شد
طراحی و گرافیک و بخشی از تصویرسازی های این مجله به عهده ی من بود
در نهایت عدم رضایت از چاپ کفر مرا درآورد
اندکی جیغ
سکوت
لبخند
همان طور که همیشه در کشورمان مرسوم است کار برای نهاد های دولتی سختی های فراوان دارد
ومن سختی کشیدم
:D
به هر حال اولین کار حرفه ای من در چاپ بود

آبی








آبی :کاراکتری که برای یک مجله ی ویژه ی کودک و نوجوان به نام مهرآب ساخته شد
;)
آبی عاشق بچه هاست
آبی زیاد کتاب میخونه,آبی از همه چی سر در میاره
آبی زیاد سفر میره


Sunday, September 21, 2008

2


یکی از فریم ها ی انیمیشنی که کاراکتر های پایین رو براش طراحی کردم


Tuesday, September 2, 2008

طراحی کاراکتر برای انیمیشن






چند از کاراکترای عجیب غریبی که برای انیمیشنی که داریم برای پایان نامه کار میکنیم طراحی کردم,باز هم کار خواهم گذاشت
;)



Monday, September 1, 2008

روز ِ اول

اینو روز ِ اولی که رفتم سر ِ یه کار ِنچسب تو یه شرکت ِ نچسب کشیدم,ببینید وقتی کاری رو دوست نداشته باشید چه قدر روانتون خط خطی میشه
;)

Saturday, August 23, 2008

Thursday, August 14, 2008

Monday, August 4, 2008

Ojen&Ojenia







از شخصیت های نمایشنامه ی تانگو اثر اسلاومیر مروژک

Thursday, July 24, 2008

Tuesday, July 22, 2008

Eddy

از شخصیت های نمایشنامه ی تانگو اثر اسلاومیر مروژک

Friday, July 18, 2008

Thursday, July 17, 2008













همه چی گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده!ا




من چشمام گرده
گردِ گرد
واسه همین همه چیزو گرد میبینم
گرد مثل گردو
اما هر گردی که گردو نیست
هست؟
***
از اون دست پیرزن های غمگین و کسل کننده نبود,از هر فرصتی واسه مزه ریختن و خندوندن اطرافیانش استفاده میکرد,وقتی میخندید از ته دل می خندید و رو صورتش هزار تا چین و چروک می افتاد ,فراموشی داشت,یه نمونه اش این بود که یادش نمیموند از هم سن و سالاش کی مرده و کی زنده اس,روزی هزار بار احوال خواهر بزرگشو,شوهرشو,برادرش و خیلی های دیگه رو می گرفت که مرده بودن.
اول فروردین همین امسال بود,حالش زیاد خوب نبود,چشماش درست نمیدیدن اما وانمود می کرد که حالش خوبه و خوب میبینه,مثل همیشه بامزه بود و همه رو می خندوند,ازم پرسید:حال خواهرم چطوره؟ازش خبر دارین؟
چی داری میگی عزیز؟اون خیلی وقته مُرده-
مُرده؟چرا من ندیدم؟نگو مُرده!اینجوری نگو/بابا بزرگت چطوره؟هیچ می ری بهش یه سری بزنی؟-
ای بابا !سر ِ کارم گذاشتی ؟روز اول عید چرا همش سراغ اموا ت رو می گیری ازم -
داداشم چی؟دلم براش تنگ شده,میای یه سر بریم ببینمش؟-
یعنی بریم بهشت زهرا؟-
هـــــــــــــی ی ی!نگــــــو!یعنی اونم م م م مــُـــــــــــــرده؟آخه کِی؟-
چشم هاشو چند دور بی هدف این ورو اون ور گردوند بعد ازم خواست گوشمو ببرم نزدیکش تا یه چیزی ازم بپرسه
گفت:دارم میترسم,راستشو بهم بگو من م م م مـُــــردم؟
من خندیدم و صدای خنده ام تو صدای خنده اش گم شد
***
شنبه یک تیر وقتی شست های پاشو کنار هم جفت می کردن و می بستن,به صورت سفیدش نگاه کردم , صداش تو گوشم یپیچید که می گفت:هــــــالـــه,من مــــُـــــــــــــــــــــــــــردم؟
من گریه کردم و صدای گریه ام تو صدای خنده اش گم شد
***
من چشمام گرده
گردِ گرد


و هر گِردی که من بخوام گردو میشه

عنوان ندارد


گفتگوی دو مست
:
یکی:تو الان کجایی؟
اون یکی:من همین جام اما انگار اینجا نیستم
یکی:آره منم,اما اگه ما اینجا نیستیم پس کجاییم؟
اون یکی:نمیدونم,اما انگار تو اینجایی,حضورتو حس میکنم
یکی:واقعا؟
اون یکی:آره همین چند دقه پیش کثافت زدی به تمام هیکلم
یکی:آره,منم فکر میکنم تو اینجایی,اما ما اینجا نیستیم ,مطمئنم
اون یکی:قضیه خیلی پیچیدس انگار
یکی:آره
اون یکی:بیا بهش فکر نکنیم
یکی:آره
اون یکی:من کله ام درد میکنه,انگار یکی گازش گرفته
یکی:کی؟
اون یکی:نمیدونم,اما درد میکنه
یکی:خیلی پیچیدس
اون یکی:آره
یکی:بیا بهش فکر نکنیم

.
.

گذر خیلی از آدما به این کافه می افته


داستانی که می خوام برات بگم ،یه داستان تکراریه ،داستان یه کافه و چند تا آدم
اینارو آقا سگه داشت واسه گربه کوچولویی میگفت که پشت آقا سگه لم داده بود و چشاشو گذاشته بود رو هم،صدای آقا سگه مهربون بود و یه کمی خش داشت ،آقا سگه وقتی دیده بود گربه کوچولو با لگد یکی از آدمای تو کافه پرت شده بود تو خیابون،دوون دوون رفته بودو گربه کوچولو رو گرفته بود به دندونشو یواشکی اورده بودش تو کافه،آقا سگه مال همین کافه بود،یعنی از بچگیش همین جا بزرگ شده بود ،اون موقع ها شاد و سر حال بود،حالا مریض و بی حال شده بود،گربه کوچولو برا آقا سگه گفته بود که همین چند دقه پیش مامانش جلو چشاش افتاده و دیگه چشاشو باز نکرده،گفت یه آقایی به مامانش یه تیکه گوشت داده،اونم تا دهن زده به گوشت،افتاده زمین و دیگه بلند نشده،آقا سگه به گربه کوچولو گفته بود که حتما بهش سم خوروندن،گوشت سمی!گربه کوچولو نمیدونست سم چیه،گربه کوچولو بعدش گریه کرده بود و گفته بود اومده اینجا دنبال غذا،اما تا پاشو گذاشته تو کافه یه لگد محکم خورده تو شیکمش ،آقا سگه سرشو انداخته بود پایین و بهش گفته بود اینجا غذا پیدا نمیشه،اینجا آدما گوشت همو میخورن،گربه کوچولو بازم نفهمیده بود آقا سگه چی میگه ، فقط یاد مامانش افتاده بود و زده بود زیر گریه،آقا سگه میخواست گربه کوچولو رو آروم کنه برا همین با صدای مهربون و خش دارش شروع کرده بود به قصه گفتن
:
داستانی که می خوام برات بگم،یه داستان تکراریه،داستان یه کافه و چند تا آدم،من سال های زیادی که اینجام،منو یه دختر کوچولو اورد اینجا،دختر یکی از خدمت کارای اینجا،الان بزرگ شده ،همون خانومی که ته کافه کنار اون افسر بازنشسته ی پیزوری نشسته،همونی که با لگد زد تو شیکمت،می بینی چه جوری داره باهاش دل میده و قلوه می گیره...گربه کوچولو دلش قوری صدا کردو زبونش رو دور دهنش مالید،آقا سگه خندید و ادامه داد:اون موقع ها که کوچیک بود،اون موقع ها که با من دوست بود اسمش ستاره بود،همیشه تو چشاش دو تا ستاره روشن بود،الان تو چشاش هیچی نیست،حالا هر روز یه اسم داره!ستاره قشنگ بود،ستاره زیاد می خندید،یه دختر کوچولو ی بی نظیر،یه روز که آفتابی بود،یه روز که داشت میخندید،یه روز که موهاشو دم موشی کرده بودو داشت با من بازی میکرد،یه مرد اومد تو کافه،یه مرد گنده،یه مرد زشت،!دندونامو بهش نشون دادم ،سرو صدا راه انداختم،اما فایده ای نداشت،اون مرد دستای کوچیک ستاره رو گرفت تو دستاش و ستاره ی تو چشاشو دزدید،ستاره ی قشنگ تو چشاشو گرفت تو دستای کثیفشو رفت که رفت،ستاره چند روز تکون نخورد،ستاره مریض شد...گربه کوچولو خمیازه کشید و گفت:یعنی اون آقاهه بهش سم خوروند؟مثل مامان من؟
آقا سگه که از یاد گذشته منقلب شده بود یه اشک از گوشه ی چشمش سر خوردو افتاد رو دستش،دستشو لیس زدو ادامه داد:نه،ولی از اون روز بود که چشاش خالی شد،از اون روز بود که دیگه شکل آدم نبود ،از اون روز بود که غمگین و غمگین تر شد و تو سرش فکرای بد جمع شدو قلبش سیاه شد،اون موقع ها وقتی حرف میزد همه جا از درخشش چشاش روشن میشد ،حالا وقتی حرف میزنه یه موجود زشت و بدریخت از تو سرش در میادو همه جا تاریک میشه
همین موقع یه آدم چاق و گنده تلو تلو خورون و منگ با یه عالمه بطری الکل که تو بغلش گرفته بود از کنار میزی که آقا سگه و گربه کوچولو زیرش پناه گرفته بودن رد شد.گربه کوچولو از آقا سگه پرسید:این آقاهه چرا دم داره؟یه دم بلند و دراز مثل موش؟آقا سگه گفت:اینم یکی دیگه از آدمای این کافس ،آدم که چه عرض کنم ،اینجا هیچکی آدم نیست،اوایل این شکلی نبود،اوایل دم نداشت،یه آدم معمولی بود،یه کمی چاق،تو یه نون پزی کار میکرد،اونجا نون میپختن، نونای سفید،نونای گرد،نونای خوشمزه و خوشبو،یه روز که داشت از سر کار بر میگشت،یه روز که لپاش گل انداخته بود و از تو بقچه ی تو دستش عطر نون تازه تو هوا پخش می شد،یه بچه دید،یه بچه ی لاغر و گرسنه،بچه نگاش کردو آب دهنشو قورت داد،اونم بچه رو دید،بعد دستشو کرد تو بقچه ی نونش،عطر نون تو هوا بلند شد،چشای بچه برق زد،یه تیکه از نون تو بقچه کند،اما ندادش به بچه،نون رو چپوند تو لپای گل انداختش،از اون روز بود که دیگه شکل آدم نبود،از اون روز بود که دم دراورد و بدبخت و بد بخت تر شد و زندگی براش شد یه بطری پر از الکل...یهو کافه تاریک شد و صدای شکسته شدن چند تا بطری اومد،گربه کوچولو وحشت کرد،آقا سگه آرومش کردو بهش گفت:چیزی نیست،الان تموم میشه!وقتی کافه روشن شد یه موش کثیف و زشت رو زمین افتاده بودو داشت بین بطری های شکسته شده ی الکل وول وول میخوردو تنشو بین شیشه خورده ها زخمی می کرد،بعد از کلی تقلا ،بالاخره رو پاهاش وایسادو بدو بدو رفت از کافه بیرون،اما با یه لگد محکم که به شیکمش خورد پرت شد تو جوب و آب بردش،بعد صدای اون مرد عجیب و مرموزی که چهار تا چشم داشت و از سرش دو تا گوش خرگوشی زده بود بیرون بلند شد که گفت:خودش اینو انتخاب کرده بود!برای یه لحظه کافه ساکت شد ولی باز همهمه و ولوله شد،مرد مرموز گوش خرگوشی سرشو تکون داد و آه کشید بعد ورقای قبلی فالی که گرفته بود رو جمع کرد و شروع کرد به گرفتن یه فال جدید.گربه کوچولو از آقا سگه پرسید:اینجا کجاست؟آقا سگه گفت :گذر خیلی از آدما به این کافه می افته...گربه کوچولو نفهمید آقا سگه چی میگه آخه خیلی کوچیک بود،چشای گربه کوچولو یکیش سبز بود و یکیش آبی،آقا سگه اینو به گربه کوچولو گفت و بهش گفت :تو یه گربه ی استثنایی هستی،باید قدر چشاتو بدونی،گربه کوچولو خوشحال شد،از ته دل خندید و همه ی غم هاش یادش رفت
.
صدای پای یه تازه وارد اومد،یه زن قد بلند و خمیده که پوزه ای شبیه روباه داشت خرامان خرامان وارد کافه شد،مرد مرموز گوش خرگوشی تا چشش به زن افتاد یکی از سکه های کنار دستش رو براشت و انداختش تو هوا،سکه تو هوا هزار تا چرخ زد ولی هرگز برنگشت پایین،مرد گوش خرگوشی آه کشید و دوباره مشغول گرفتن فال شد

my dreams2




وقتی بچه بودم ,من و خواهرم ,هدیه,یه تفریح هیجان انگیز برا خودمون درست کرده بودیم و اون این بود که دو تایی با دو تا چراغ قوه و دو تا لیمو ترش,از اون کوچولو سبزا,می چپیدیم تو کمد لباسا ,بعد چراغ قوه هامونو روشن می کردیم و لیمو ترش می خوردیم و می خندیدیم,اگه بدونین چه قدر کیف داشت,همیشه صدای خنده هامون لومون میداد و مامانم می اومد و با داد و بیداد از کمد می اوردمون بیرون,اما ما باز هم این کارو تکرار می کردیم تا وقتی که دیگه دو تایی تو کمد جا نشدیم,الان تجربه ی دوبارش برام شده رویا,البته هنوزم تو کمد جا میشم ولی نمیدونم تنهایی بازم کیف میده یا نه!ا

زوج خوشبختی دیگر




زن:من خیلی دوستت دارم
مرد:منم خیلی
زن:خیلی چی؟
مرد:خیلی دیگه
زن:امشب میخوام غافلگیرت کنم
مرد:تو هر شب غافلگیرم میکنی
شب
زن:عزیزم ,امیدوارم زیاد ناراحتت نکرده باشم,آخه تو مخت زیادی آت و آشغال جمع شده بود, بالاخره یکی باید تمیزش میکرد,حالا که با من آشنا شدی دیگه به خاطرات قدیمیت احتیاجی نداری,همه رو از مخت کشیدم بیرون و انداختمشون دور
مرد:اینجا کجاست؟
تو کی هستی؟
من کیم؟

my dreams1







یه گاز گنده از ماه

خواب


خواب هایی هستند که تکرار میشن ,اونقدر تکرار میشن که تو باور میکنی که میخوان یه چیزی رو بهت بفهمونن,اما تو اینقدر کودن شدی که معناشونو نمی فهمی,صبح تا چشمتو باز میکنی خیلی واضح خوابی رو که دیدی به یاد می آری,از خودت میپرسی که چندمین بار که این خوابو دیدی,اولین بار؟نه مسلما اولین بار نیست,و اگه اولین باره چرا همه چیز به طرز غریبی برات آشناست,مثل همیشه یه لباس خوشرنگ تنته و یه گلدون سفالی رو که خاک نرم و تازه ای توشه رو سفت به سینت چسبوندی و تو یه ساختمون عجیب غریب پر از پله , بالا پایین میری و به همه جا سرک میکشی,انگار دنبال گیاهی برای گلدونت میگردی ,اونجا تنها نیستی,هرزگاهی آدم هایی از بغلت سریع میگذرن,اونقدر سریع که چهرشونو نمی بینی,اونا گاهی در این گذرهای سریع بهت تنه هایی محکم میزنن,تنه هایی که به نظر نمیاد چندان بی غرض باشه,شاید به قصد رها شدن گلدون از دستت بهت تنه میزنن,گلدونی که تو خواب تنها داراییته!ا
روز بعدش فکرت بد جوری مشغول خواب میشه,تصویرایی رو که تو خواب دیدی دوست داری اما چون ازشون سر در نمی آری اعصابت خرد میشه ,سعی میکنی از اعضای خونواده برا تعبیرش کمک بگیری ,اما بعدش فکر میکنی که فایده ای نداره چون جوابایی که بهت میدن رو حدس میزنی
:
برادرم:تو خواب دیدنتم به آدمیزاد نرفته,چرت و پرت محض!ا
خواهرم:زیادی خوردی حتما /من:نه!من اصلا دیشب شام نخوردم/خواهر:باز توهیچی نخوردی خوابیدی ,حتما ناهارم نخوردی ,نمی فهمی دیگه!خوبه حالا مریض بشی؟/من:!!!ا
مامانم:خیر باشه
بابام:چی گفتی بابا جان؟از اول تعریف کن/من:شرح و توصیف خواب از اول...../بابا:آخی,گلدون دوست داری بابا جان؟میخوای برات یه گلدون بخرم توش هر چی میخوای بکاری؟
.....

یادت میفته دفعه آخر که این خوابو دیدی یکی بهت تنه زد,گلدون از دستت افتاد و از چند تا پله قل خورد افتاد پایین, ولی نشکست,بعد با
خودت میگی:اگه دفعه بعد بشکنه چی؟

حفره




در خونه رو باز کردم و اومدم تو کوچه,کوچه تقریبا تاریک بود,برف آروم آروم می اومد,وایسادم وسط کوچه و خیره شدم به تیر چراغ برق,دیدن برف رو توی نور کم جون چراغ دوست داشتم,چشمم افتاد به ماشینی که درست وایساده بود جلو تیر چراغ برق,توی ماشین تاریک بود,رفتم جلوتر,دو تا مرد تو ماشین بودن,همون موقع راننده چراغ سقف ماشینو روشن کرد,حالا بهتر می دیدم,اون مردی که بغل راننده نشسته بود انگار داشت گریه میکرد,یه چیزی تو دستش بود که هی تکونش می داد,استخونام از شدت سرما تیر میکشید,برا چی از خونه زده بودم بیرون؟هواخوری؟پیاده روی؟اونم تو این هوا؟مغزم کار نمی کرد فعلا فقط می خواستم سر در بیارم که تو ماشین چی میگذره,داشتم میرفتم نزدیک تر که اون مرد که داشت گریه میکرد از ماشین اومد بیرون,چیزی که تو دستش بود رو گذاشت رو صندوق عقب ماشین,یه پارچه ی مچاله شده ی سفید که انگار چیزی توش پیچیده شده بود,دستشو کرد تو جیبشو جعبه ی سیگارشو دراورد,یه سیگار برداشت و گذاشت گوشه ی لبش,نور کم جون چراغ افتاده بود رو موهای سفید جلوی سرش,فکر می کنم چهل و هفت هشت سالی داشت ,شایدم جوون تر ,آخه مثل بچه ها گریه می کرد,نفسشو با شدت می کشید تو و هق هق میکرد,سیگارش همون طور خاموش گوشه ی لبش بود ,اصلا تو حال خودش نبود,حتی به من هم توجهی نمیکرد که حالا وایساده بودم جلوش و زل زده بودم به مردمک هایی که اشک براقشون کرده بود,نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم یا چرا کنار این مرد وایسادم,فکر می کردم باید کنارش باشم شاید برا روشن کردن سیگارش!دستمو بردم به طرف جیب جلویی کتش,همون جایی که سیگارشو از توش در اورده بود,فندکشو کشیدم بیرون و سیگارشو روشن کردم ,برا این کار مجبور شدم نک پنجه هام وایسم,همون موقع بود که بالاخره منو دید,بهم نگاه کرد,یه پک نه چندان عمیق به سیگارش زد,پارچه ی مچاله شده ی سفیدو از رو صندوق برداشت و محکم چسبوند به سینش بعد راه افتاد رفت,زد به شیشه ی راننده,شیشه اومد پایین
:
بهتون که گفتم تمومه,بیخودی مارو این همه راه تو این هوا کشوندی
مرد انگار اصلا حرفاشو نشنید
:
چه قدر میشه؟
راننده مبهوت نگاهش کرد ,شاید تو نگاش یه حس تمسخر هم وجود داشت,پولشو گرفت و رفت,حالا من مونده بودم و اون مرد وسط کوچه, زیر برف,اول با قدم های محکم راه افتاد به سمت انتهای کوچه بعد انگار پشیمون شده باشه برگشت,آروم آروم به طرفم اومد,پارچه ی سفید مچاله رو گذاشت تو دستام,سرمو انداختم پایین و پارچه رو محکم گرفتم تو دستام,نگام که به دستاش افتاد یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین,دستای لاغر و استخونی با رگهای آبی ورم کرده روش,یهو انگار همه چیزو تو دستاش دیدم,انگار شدم خون تو رگای آبی رو دستشو همه ی وجودشو گشتم,از مغزش گذشتم,جایی که خاطرات بچگیش بود ,جایی که خاطرات جوونیش بود...تا جایی که یه حفره بود,حفره ای به عمق دو یا سه سانتی متر,سرازیر شدم تو حفره ,توی حفره یه حس غریب بود,تاریکی,سرو صدای زیاد,تاریکی...به خودم که اومدم مرد دیگه اونجا نبود,لای پارچه ی مچاله ی سفیدو باز کردم,از دیدن چیزی که لای پارچه پیچیده شده بود وحشت کردم,یه طوطی سبز کوچیک که بالهاش به عقب جمع شده بود و همون طوری خشک شده بود,چشاش نیمه باز بود ,نوکش قرمز بود ,به قرمزی آسمون
.
توی باغچه ی جلوی خونمون یه گودال کوچیک کندم و طوطی رو خاک کردم,برف آروم آروم می اومد تا روی خاک رو سفید کنه!
ا

شیری در توالت




تقصیر من نبود,من نمی خواستم اینجوری بشه,اما شد!آره! به همین سادگی شد,حالا داری جلو من عین تمساح اشک میریزی که چی؟!خب توقع داشتی چی کار کنم؟هان؟نمی تونستم همین جوری ولش کنمو رامو بکشم بیام خونه,حالا هم که چیزی نشده...فقط یه کم ترسیدی,چیزی نیست...بیا ...یه کم آب بخور..آها...کم کم آروم میشی...تنت چه قدر یخ کرده ...داری میلرزی..تمومش کن دیگه..گفتم که...نمیدونم... انگار از سیرکی,جایی در رفته باشه...بچه شیره...تربیت شدس,نگاش کن,اون بیشتر از تو ترسیده,خیله خب,اونجوری نگام نکن,خب حقیقتش اینه که...باشه...دارم میگم...میدونی که نزدیک محل کارم یه سیرک هست,چند روزی بود که میرفتم نگاش میکردم,نمیدونی چه قدر شلاقش میزدن,چه قدر اذیتش میکردن,واسه چی؟برا اینکه از تو حلقه ی آتیش بپره یا رو پاهاش راه بره,فکرشو بکن! حیوون بیچاره...ولی دیگه تموم شد...دیگه اذیت نمیشه ,وقتی مربیش رفته بود ناهار بخوره دزدیدمش و اوردمش اینجا,خب چاره ای نداشتم,توقع نداشتی که بیارمش تو اتاق خواب,فکر کردم تو توالت جاش بهتره...وقتی اومدم خواب بودی ,گفتم وقتی پاشی همه چیو برات میگم,چه میدونستم پا میشی میری توالت...حالا هم که چیزی نشده...فقط...فقط دستای کوچولوتو خورده...انگشتای کوچولوی نازنینت...سر انگشتای کوچولوت که همیشه عاشق بوسیدنشون بودم
خوردشون
.....
تا ته
.
.
.
صدای گریه ی مرد
.......
صدای شلیک گلوله
.
صدای نعره ی شیر