Thursday, July 17, 2008

گذر خیلی از آدما به این کافه می افته


داستانی که می خوام برات بگم ،یه داستان تکراریه ،داستان یه کافه و چند تا آدم
اینارو آقا سگه داشت واسه گربه کوچولویی میگفت که پشت آقا سگه لم داده بود و چشاشو گذاشته بود رو هم،صدای آقا سگه مهربون بود و یه کمی خش داشت ،آقا سگه وقتی دیده بود گربه کوچولو با لگد یکی از آدمای تو کافه پرت شده بود تو خیابون،دوون دوون رفته بودو گربه کوچولو رو گرفته بود به دندونشو یواشکی اورده بودش تو کافه،آقا سگه مال همین کافه بود،یعنی از بچگیش همین جا بزرگ شده بود ،اون موقع ها شاد و سر حال بود،حالا مریض و بی حال شده بود،گربه کوچولو برا آقا سگه گفته بود که همین چند دقه پیش مامانش جلو چشاش افتاده و دیگه چشاشو باز نکرده،گفت یه آقایی به مامانش یه تیکه گوشت داده،اونم تا دهن زده به گوشت،افتاده زمین و دیگه بلند نشده،آقا سگه به گربه کوچولو گفته بود که حتما بهش سم خوروندن،گوشت سمی!گربه کوچولو نمیدونست سم چیه،گربه کوچولو بعدش گریه کرده بود و گفته بود اومده اینجا دنبال غذا،اما تا پاشو گذاشته تو کافه یه لگد محکم خورده تو شیکمش ،آقا سگه سرشو انداخته بود پایین و بهش گفته بود اینجا غذا پیدا نمیشه،اینجا آدما گوشت همو میخورن،گربه کوچولو بازم نفهمیده بود آقا سگه چی میگه ، فقط یاد مامانش افتاده بود و زده بود زیر گریه،آقا سگه میخواست گربه کوچولو رو آروم کنه برا همین با صدای مهربون و خش دارش شروع کرده بود به قصه گفتن
:
داستانی که می خوام برات بگم،یه داستان تکراریه،داستان یه کافه و چند تا آدم،من سال های زیادی که اینجام،منو یه دختر کوچولو اورد اینجا،دختر یکی از خدمت کارای اینجا،الان بزرگ شده ،همون خانومی که ته کافه کنار اون افسر بازنشسته ی پیزوری نشسته،همونی که با لگد زد تو شیکمت،می بینی چه جوری داره باهاش دل میده و قلوه می گیره...گربه کوچولو دلش قوری صدا کردو زبونش رو دور دهنش مالید،آقا سگه خندید و ادامه داد:اون موقع ها که کوچیک بود،اون موقع ها که با من دوست بود اسمش ستاره بود،همیشه تو چشاش دو تا ستاره روشن بود،الان تو چشاش هیچی نیست،حالا هر روز یه اسم داره!ستاره قشنگ بود،ستاره زیاد می خندید،یه دختر کوچولو ی بی نظیر،یه روز که آفتابی بود،یه روز که داشت میخندید،یه روز که موهاشو دم موشی کرده بودو داشت با من بازی میکرد،یه مرد اومد تو کافه،یه مرد گنده،یه مرد زشت،!دندونامو بهش نشون دادم ،سرو صدا راه انداختم،اما فایده ای نداشت،اون مرد دستای کوچیک ستاره رو گرفت تو دستاش و ستاره ی تو چشاشو دزدید،ستاره ی قشنگ تو چشاشو گرفت تو دستای کثیفشو رفت که رفت،ستاره چند روز تکون نخورد،ستاره مریض شد...گربه کوچولو خمیازه کشید و گفت:یعنی اون آقاهه بهش سم خوروند؟مثل مامان من؟
آقا سگه که از یاد گذشته منقلب شده بود یه اشک از گوشه ی چشمش سر خوردو افتاد رو دستش،دستشو لیس زدو ادامه داد:نه،ولی از اون روز بود که چشاش خالی شد،از اون روز بود که دیگه شکل آدم نبود ،از اون روز بود که غمگین و غمگین تر شد و تو سرش فکرای بد جمع شدو قلبش سیاه شد،اون موقع ها وقتی حرف میزد همه جا از درخشش چشاش روشن میشد ،حالا وقتی حرف میزنه یه موجود زشت و بدریخت از تو سرش در میادو همه جا تاریک میشه
همین موقع یه آدم چاق و گنده تلو تلو خورون و منگ با یه عالمه بطری الکل که تو بغلش گرفته بود از کنار میزی که آقا سگه و گربه کوچولو زیرش پناه گرفته بودن رد شد.گربه کوچولو از آقا سگه پرسید:این آقاهه چرا دم داره؟یه دم بلند و دراز مثل موش؟آقا سگه گفت:اینم یکی دیگه از آدمای این کافس ،آدم که چه عرض کنم ،اینجا هیچکی آدم نیست،اوایل این شکلی نبود،اوایل دم نداشت،یه آدم معمولی بود،یه کمی چاق،تو یه نون پزی کار میکرد،اونجا نون میپختن، نونای سفید،نونای گرد،نونای خوشمزه و خوشبو،یه روز که داشت از سر کار بر میگشت،یه روز که لپاش گل انداخته بود و از تو بقچه ی تو دستش عطر نون تازه تو هوا پخش می شد،یه بچه دید،یه بچه ی لاغر و گرسنه،بچه نگاش کردو آب دهنشو قورت داد،اونم بچه رو دید،بعد دستشو کرد تو بقچه ی نونش،عطر نون تو هوا بلند شد،چشای بچه برق زد،یه تیکه از نون تو بقچه کند،اما ندادش به بچه،نون رو چپوند تو لپای گل انداختش،از اون روز بود که دیگه شکل آدم نبود،از اون روز بود که دم دراورد و بدبخت و بد بخت تر شد و زندگی براش شد یه بطری پر از الکل...یهو کافه تاریک شد و صدای شکسته شدن چند تا بطری اومد،گربه کوچولو وحشت کرد،آقا سگه آرومش کردو بهش گفت:چیزی نیست،الان تموم میشه!وقتی کافه روشن شد یه موش کثیف و زشت رو زمین افتاده بودو داشت بین بطری های شکسته شده ی الکل وول وول میخوردو تنشو بین شیشه خورده ها زخمی می کرد،بعد از کلی تقلا ،بالاخره رو پاهاش وایسادو بدو بدو رفت از کافه بیرون،اما با یه لگد محکم که به شیکمش خورد پرت شد تو جوب و آب بردش،بعد صدای اون مرد عجیب و مرموزی که چهار تا چشم داشت و از سرش دو تا گوش خرگوشی زده بود بیرون بلند شد که گفت:خودش اینو انتخاب کرده بود!برای یه لحظه کافه ساکت شد ولی باز همهمه و ولوله شد،مرد مرموز گوش خرگوشی سرشو تکون داد و آه کشید بعد ورقای قبلی فالی که گرفته بود رو جمع کرد و شروع کرد به گرفتن یه فال جدید.گربه کوچولو از آقا سگه پرسید:اینجا کجاست؟آقا سگه گفت :گذر خیلی از آدما به این کافه می افته...گربه کوچولو نفهمید آقا سگه چی میگه آخه خیلی کوچیک بود،چشای گربه کوچولو یکیش سبز بود و یکیش آبی،آقا سگه اینو به گربه کوچولو گفت و بهش گفت :تو یه گربه ی استثنایی هستی،باید قدر چشاتو بدونی،گربه کوچولو خوشحال شد،از ته دل خندید و همه ی غم هاش یادش رفت
.
صدای پای یه تازه وارد اومد،یه زن قد بلند و خمیده که پوزه ای شبیه روباه داشت خرامان خرامان وارد کافه شد،مرد مرموز گوش خرگوشی تا چشش به زن افتاد یکی از سکه های کنار دستش رو براشت و انداختش تو هوا،سکه تو هوا هزار تا چرخ زد ولی هرگز برنگشت پایین،مرد گوش خرگوشی آه کشید و دوباره مشغول گرفتن فال شد

No comments: