Thursday, July 17, 2008

Miramo


من و ماری دوستان خوبی هستیم ,ما با هم زیاد حرف میزنیم و آرزوهای زیادی داریم,بعضی وقت ها دوست داریم بعضی ازاشخاص مذکر را آتش بزنیم ؛بعضی وقت ها دوست داریم آنها را از آتش نجات دهیم ؛گاهی اوقات دوست داریم زیر پایشان پوست موز بیندازیم وبخندیم....ما این کار ها را از قصد نمی کنیم ,اتفاقی پیش می آید
وقتی با او هستم بیش از حد میخندم تا اندازه ای که فکم درد میگیرد .ماری مرا مجبور میکند که سوار اتوبوس های شلوغ بشویم. او مرا مجبور میکند که به دستگیره های اتو بوس آویزان شوم و وقتی با حرکت اتوبوس این ور و آن ور میروم و در هوا تاب میخورم به من بخندد. ا
ماری خیلی لاغر است و اصلا شکمو نیست ولی دوست دارد آبمیوه های مرا در اتوبوس وقتی به سفر میرویم بخورد؛من دوست دارم به موهای ماری آدامس بچسبانم؛من دوست دارم او را مجبور کنم که از دم در دانشگاه تا دم در خانه پیاده بیاید؛من و ماری حرف های عجیبی با هم میزنیم مثلا روزی سن هایمان را روی هم گذاشتیم و به عدد چهل و چهار رسیدیم؛بعد خودمان را دو خانم چهل و چهار ساله تصور کردیم و فکر کردیم در آن سن و سال چه حال و روزی خواهیم داشت؛من و ماری فکر میکنیم تا آن موقع بالاخره شرکت انیمیشنی محبوبمان را که میرامو(!)نام دارد تاسیس کرده ایم وهر دو ازدواج کرده ایم .ماری فکر میکند شوهر من پنجاهو اندی سن دارد .مرد کچل اما مهربانی است که کلاه گیس می گذارد و من صبح ها قبل از اینکه به کارگاهش برود و در آنجا مشغول ساختن مجسمه هایی از جنس کله قند شود,کلاه گیسش را سر زانویم میگذارم و برایش شانه میکنم و بعد آن را بر سرش میگذارم ,او را میبوسم و به او تاکید میکنم که تا قبل از ساعت نه به خانه بر نمی گردم چون سرم خیلی شلوغ است و او با لبخندی مهربان میپذیرد.ماری فکر میکند من سه تا بچه دارم که بزرگترینشان پسری بیست ساله و بسیار خوش قد و بالا و کمی تخص و قلدر است.او درباره ی دو فرزند دیگرم هیچ نمیگوید چون با تولد آنها اصلا موافق نبوده و نیست !!من فکر میکنم که ماری شوهری شکم گنده با سبیل های حنایی اما جذاب دارد که بسیار شلخته است ولی در عین حال خانم ها برایش سر و دست میشکنند؛ماری از این موضوع ناراحت نمیشود و برایش بی تفاوت است.ماری تنها یک دختر دارد که هجده ساله است.او شبیه ماری است و مانند او از لبخند کجش برای نمایش دندان های ردیفش بهره میبرد.ا
ماری فکر میکند که پسر ِ من عاشق دختر او میشود ؛در نهایت برای آن دو مراسم با شکوهی می گیریم و بر سرشان نقل میپاشیم و کِِل میکشیم,شب عروسیشان با هم پچ پچ میکنیم و فردای آن روز با چمدان هایمان راهی جاده میشویم و تصمیم میگیریم که دور تا دور دنیا را بگردیم؛من پیشنهاد میدهم که یک سفر نامه برای خودمان درست کنیم؛ما برای سفرنامه یمان اسم میگذاریم:از کاشان تا کالیفرنیا
من رویاهایمان را برای هدیه تعریف میکنم ؛هدیه آنقدر میخندد که کف زمین پهن میشود .او مرا دختری حواس پرت و شلخته میداند که با دوستانم روابطی مالیخولیایی دارم
او مرا میبوسد
چشمهایم برق میزند,گرد میشود.... ا

No comments: