Tuesday, November 17, 2009

روزمره


يك-دختري با سكوت هاي غريب و طولاني؛اين را آدم هايي كه مرا ميشناسند ممكن است بگويند.كساني كه بيشتر ميشناسند مرا؛ چيزهاي ديگري هم پشت هم تلنبار ميكنند.تكذيب نمي كنم كه يكي از ستايش گران ِ سكوتم.سكوت براي من يكجور بازي است.يكجور بازي با آدم هايي كه برايم جالب ترند و يا بيشتر دوست دارم وجودشان را كنكاش كنم و يا آنها وجود ِ مرا. آنها در مقابل سكوت من به تقلا مي افتند و هي مي گردند و يا آنقدر خودشان را ميگويند تا به حرفم بياورند.من اين بازي را خيلي دوست دارم چون از آدم هايي كه ميخواهند نگشته پيدا كنند بيزارم و اين سكوت بين من و آنها فاصله مي اندازد.
دو-ميروم كلاس ِ تاريخ هنر ِ مدرن؛خيلي خوب است نه به اندازه ي يك كلاس ِ تاريخ ِ هنر كه بيشتر!
توي كلاس ريف اول هميشه دختر و پسري مي نشينند كه خيلي مشتاق ِ همند و اين معادله به قدري دو طرفه است كه بيشتر به معجزه مي ماند.جلسه ي اولي كه هم را ديدند قيافه شان شبيه آدم هايي شد كه مدت هاي مديدي براي هم نامه نوشتند اما هيچ وقت نامه ها را پست نكردند.هميشه كنار هم اما با يك صندلي فاصله مينشينند.يكبار پسره كتش را ميگذارد روي صندلي مياني و يكبار دختره كيفش را.انگار كه اين سنت كيف گذاري في ما بين را از پدرانشان به ارث بردند و همچون يك آيين مقدس اجرايش ميكنند.بعد خودشان را از روي صندلي هاشان كِش ميدهند ؛صورت هايشان را به هم نزديك ميكنند و تا قبل از آمدن ِ استاد با هم پِچ پِچ ميكنند.دختره بيشتر زبان ميشود و پسره بيشتر گوش.پسره در تمام مدت حرف زدن ِ دختره شستش را ميگذارد زير چانه اش و انگشت اشاره اش را روي لب هايش فشار ميدهد.دختره وقتي ميخندد هزار تا چين و چروك مي افتد كنار چشمهايش و يكدفعه پير ميشود .آنوقت پسره انگشت اشاره اش را روي لب هايش محكم تر فشار ميدهد انگار كه نگران بيرون پريدن حرفي از ميان لبانش باشد و دختره هي پيرتر ميشود.....
سه-اين كه هيچ وقت هيچ چيزي را به خاطر به دست آوردن چيز ديگري از دست نداده باشي اصلا هنر نيست!تروخدا پُز نده لااقل

***
تصوير ِ بي ربط به متن:يكي از فريم هاي تصويرسازي شده براي كتاب‌ِ "بچه ها دلم برايتان تنگ ميشود" كه توسط انتشارات سوره ي مهر چاپ شد
هميشه