Thursday, July 17, 2008

پسرک پا اردکی







باور کن نمی دانی اولین بار که پاهایت را دیدم چه قدر وحشت کردم,هزار بار مردم و زنده شدم,چند روز خود خوری کردم,چند روز پشت هم یکریز گریه کردم,چند بار دستهایم را محکم روی گوش هایم گذاشتم و جیغ کشیدم.اما تا امروز نتوانستم به تو بگویم چه چیز اینقدر مرا رنج داد,چه چیز باعث شد هزار بار به خودم لعنت بفرستم.....باور کن برایم سخت بود...چطور؟چطور می توانستم به تو بگویم چون پاهایت شبیه دیگران نیست دیگر دوستت ندارم؟
هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم,بار اولی که چشمم به پاهایت افتاد,روی بلند ترین قله ی کوه نشسته بودیم-به گمان خودمان-تو برایم زیباترین شعر دنیا را خوانده بودی و من خوشبخت بودم,خوشبخت تا کی؟فکر می کردم تا آخر دنیا...شاید تقصیر خودم بود,نباید آنقدر اصرار می کردم,اصرار بیهوده ای برای در آوردن کفش هایمان و معلق کردن پاهایمان از آن بالا در میان بادی که آن روز آرام می وزید,گفتم اگر دوستم داری باید این کار را بکنی و تو این کار را کردی,وقتی جوراب هایت را درمی آوردی چشمهایت مثل همیشه مهربان بود و به من لبخند می زد و من خ و ش ب خ ت بودم...اما پاهایت ,آن پاهای زشت و نفرت آور همه چیز را خراب کرد.من دیگر خوشبخت نبودم و تو زیباترین شعر های دنیا را بلد نبودی
دیگر تو تنها یک پسرک پا اردکی بودی
فکر کردم وقتش رسیده تا همه چیز را به تو بگویم...راستش خیلی اتفاقی پیش آمد,زیاد نمی شناسمش اما
تاچشمم به پاهایش افتاد شیفته اش شدم,می توانم تصور کنم که وقتی پاهایش در میان زمین و آسمان معل.....ء
پسرک پا اردکی نامه را تا انتها نخواند,آن را با همان دقتی که تا شده بود تا کرد و در پاکتش گذاشت,روی کاناپه خوابید و پاهای
اردکیش را توی شکمش جمع کرد

2 comments:

Rouzbeh Hoseinabadi said...

يادش به خير باد
با دوباره خوندن متنش هم باز به اين نتيجه رسيدم که شاهکار بود

Mana s said...

هاله خیلی دوست داشتمش.من اینو نخونده بودم قبلا