Thursday, July 17, 2008

حفره




در خونه رو باز کردم و اومدم تو کوچه,کوچه تقریبا تاریک بود,برف آروم آروم می اومد,وایسادم وسط کوچه و خیره شدم به تیر چراغ برق,دیدن برف رو توی نور کم جون چراغ دوست داشتم,چشمم افتاد به ماشینی که درست وایساده بود جلو تیر چراغ برق,توی ماشین تاریک بود,رفتم جلوتر,دو تا مرد تو ماشین بودن,همون موقع راننده چراغ سقف ماشینو روشن کرد,حالا بهتر می دیدم,اون مردی که بغل راننده نشسته بود انگار داشت گریه میکرد,یه چیزی تو دستش بود که هی تکونش می داد,استخونام از شدت سرما تیر میکشید,برا چی از خونه زده بودم بیرون؟هواخوری؟پیاده روی؟اونم تو این هوا؟مغزم کار نمی کرد فعلا فقط می خواستم سر در بیارم که تو ماشین چی میگذره,داشتم میرفتم نزدیک تر که اون مرد که داشت گریه میکرد از ماشین اومد بیرون,چیزی که تو دستش بود رو گذاشت رو صندوق عقب ماشین,یه پارچه ی مچاله شده ی سفید که انگار چیزی توش پیچیده شده بود,دستشو کرد تو جیبشو جعبه ی سیگارشو دراورد,یه سیگار برداشت و گذاشت گوشه ی لبش,نور کم جون چراغ افتاده بود رو موهای سفید جلوی سرش,فکر می کنم چهل و هفت هشت سالی داشت ,شایدم جوون تر ,آخه مثل بچه ها گریه می کرد,نفسشو با شدت می کشید تو و هق هق میکرد,سیگارش همون طور خاموش گوشه ی لبش بود ,اصلا تو حال خودش نبود,حتی به من هم توجهی نمیکرد که حالا وایساده بودم جلوش و زل زده بودم به مردمک هایی که اشک براقشون کرده بود,نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم یا چرا کنار این مرد وایسادم,فکر می کردم باید کنارش باشم شاید برا روشن کردن سیگارش!دستمو بردم به طرف جیب جلویی کتش,همون جایی که سیگارشو از توش در اورده بود,فندکشو کشیدم بیرون و سیگارشو روشن کردم ,برا این کار مجبور شدم نک پنجه هام وایسم,همون موقع بود که بالاخره منو دید,بهم نگاه کرد,یه پک نه چندان عمیق به سیگارش زد,پارچه ی مچاله شده ی سفیدو از رو صندوق برداشت و محکم چسبوند به سینش بعد راه افتاد رفت,زد به شیشه ی راننده,شیشه اومد پایین
:
بهتون که گفتم تمومه,بیخودی مارو این همه راه تو این هوا کشوندی
مرد انگار اصلا حرفاشو نشنید
:
چه قدر میشه؟
راننده مبهوت نگاهش کرد ,شاید تو نگاش یه حس تمسخر هم وجود داشت,پولشو گرفت و رفت,حالا من مونده بودم و اون مرد وسط کوچه, زیر برف,اول با قدم های محکم راه افتاد به سمت انتهای کوچه بعد انگار پشیمون شده باشه برگشت,آروم آروم به طرفم اومد,پارچه ی سفید مچاله رو گذاشت تو دستام,سرمو انداختم پایین و پارچه رو محکم گرفتم تو دستام,نگام که به دستاش افتاد یه چیزی تو دلم هری ریخت پایین,دستای لاغر و استخونی با رگهای آبی ورم کرده روش,یهو انگار همه چیزو تو دستاش دیدم,انگار شدم خون تو رگای آبی رو دستشو همه ی وجودشو گشتم,از مغزش گذشتم,جایی که خاطرات بچگیش بود ,جایی که خاطرات جوونیش بود...تا جایی که یه حفره بود,حفره ای به عمق دو یا سه سانتی متر,سرازیر شدم تو حفره ,توی حفره یه حس غریب بود,تاریکی,سرو صدای زیاد,تاریکی...به خودم که اومدم مرد دیگه اونجا نبود,لای پارچه ی مچاله ی سفیدو باز کردم,از دیدن چیزی که لای پارچه پیچیده شده بود وحشت کردم,یه طوطی سبز کوچیک که بالهاش به عقب جمع شده بود و همون طوری خشک شده بود,چشاش نیمه باز بود ,نوکش قرمز بود ,به قرمزی آسمون
.
توی باغچه ی جلوی خونمون یه گودال کوچیک کندم و طوطی رو خاک کردم,برف آروم آروم می اومد تا روی خاک رو سفید کنه!
ا

No comments: