Tuesday, May 19, 2009

بیست و پنج



بیست وپنــــــــــــــــــج سالگی
بیست و پنج سالگی آمد ,با شکوه یا بی شکوهش را نمی دانم ,اما به محض آمدنش "قرار"گرفت,نشست ,پایش را روی پایش انداخت,کاغذ کوچکی از توی یکی از جیب های پیراهن هزار جیبش درآورد و آرام و متین پرسید:یه چیزی میخوام که باهاش بنویسم,داری؟
موهایش را به طرز عجیبی بالای سرش جمع کرده بود,انگار نگذاشته بود آرایشگر کارش را تمام کند و همین جوری کارش را نیمه گذاشته و آمده بود,از بین موهای کپه شده ی بالای سرش هرزگاهی خرگوش سفیدی با گوشهای بلند سرک میکشید و باز بین کپه ی سیاهی گم میشد....بی آنکه منتظر جوابم شود دستش را توی جیب دیگری کرد و یک مداد خیلی خیلی کوچک از آن بیرون کشید و تند و تند مشغول نوشتن شد.مداد در دستش برایم بسیار آشنا بود...بیست سالگی آن را اینقدر تراشیده بود,آنقدر کوچکش کرده بود که با زحمت توی دست بیست و پنج سالگی جا میگرفت.ا
یادم می آید وقتی بیست سالگی آمد,یک لحظه هم نمی توانست روی صندلیش آرام بنشیند,آنقدر روی صندلی بالا و پایین پرید و ورجه وورجه کرد که پایه ی صندلی شکست و بیست سالگی پخش زمین شد.ا
بیست و پنج سالگی دست از نوشتن کشید,کاغذ کوچکش را با دقت چهارتا کرد و آن را به طرف جنگل مهیب بالای سرش برد,خرگوش سفید بازیگوش از بین کپه ی سیاهی ظاهر شد
,کاغذ را در یک چشم بر هم زدن به دندان گرفت و بین سیاهی ها گم شد.ا
به سرفه افتادم-معمولا اینجور مواقع به سرفه می افتم,وقتی چیزی را که باید بدانم,نمی دانم و من نمی دانستم توی کاغذ چهار تا شده چه چیزی نوشته شده بود-آنقدر سرفه کردم که دیگر به سختی میتوانستم نفس بکشم...بیست و پنج سالگی بی آنکه از جایش جًُم بخورد,دستش را توی یکی از جیب هایش کرد و از آن جعبه ای بیرون کشید.جعبه ای به رنگ سبز یشمی با یک نوار قرمز که دور تا دورش پیچیده شده بود و به پاپیون زیبایی روی جعبه منتهی میشد.جعبه را بی ملاحظه روی پایم گذاشت,با عجله و سرفه کنان مشغول باز کردن پاییون روی جعبه شدم, اشاره کرد که دست نگه دارم و از شتاب آمیخته به هراسم به خنده افتاد,این اولین بار بود که می خندید ,خنده اش کمی آرامم کرد.با خنده گفت:اول آرزو کن.....ا
چشم هایم را بستم و آرزو کردم....ا
وقتی چشم هایم را باز کردم در آغوش یک شیر بودم,از بیرون نوای موسیقی می آمد و من در آغوش شیر غرق در آرامش و لذت بودم.ا
ریزنوشت تکمیلانه:فکر میکنم بیست و پنج سالگی سن خوبی باشد.چون جایی است در میانه ی بیست سالگی و سی سالگی و به نظر من دیوانگی و عقل....ا

10 comments:

نگین said...

اول از همه روز قدم گذاشتنت به زندگی خوش و زیبا هاله جونی. چه خوب که روزی از روزهای دنیا تو هم اومدی قاطی بقیه آدمها و پا به این دیوونه‌خونه گذاشتی، تا بتونی خدای دنیاهای زیبای خودت باشی و حضورت دل خیلی‌ها رو شاد کنه و از کسایی باشی که بودنشان توجیه خوبی برای بیگ‌بنگه!درآغوش‌کشانه و دونقطه بوسانه! ء
دوم این‌که کارت خیلی خووووبه! این عروسکی‌ها بدجوری (خوب‌جوری) حس دارند و زنده‌اند وبدن و خون دارند و اینها. این زمینه‌ و ترکیب‌بندی و رنگشم عالی شده.قیافه‌ی شیرت که دیگه هیچی.منوکشت! (فقط آکاردئونیه شاید یکم جنس دنیاش فرق داره با فیگورهات. شاید بخاطر کفشهاش و دماغش)درضمن
بیست و پنج سالگی‌ات رو هم از طرف من ببوس و بگو کلی مراقبت باشه و موهاشو زیاد شونه نکنه دلای توش بریزه! چشمک! و تا زود - این یکی دیگه حتما تا زود

L . I . D . A said...

tavalodet mubarak
aroosaka fogholade bodan

هدیه said...

خواهرم! نگین انقدر خوشگل حرف زد که من میتونم با خیال راحت بگم همونا که نگین جون گفت
;)
تولدت 25 سالگیت مبارک ( البته من که میدونم تو 5 سالت بیشتر نیس چاخان )ماچ ماچ

Rouzbeh Hoseinabadi said...

به عنوان نوشته ای برای تولد، و حتی به عنوان نوشته ای هويجوری بسيار هيجان انگيز بود، و جمله ات در توصيف بيست و پنج سالگی عالی بود، و باز هم تولدت مبارک

soodeh said...

تولدت مبارک
کارت خیلی خوب شده . متنت هم عالی بود
امیدوارم بیست و پنج سالگیت پر از روزای خوب باشه . پر از موفقیت و شادی
هاگ

RoozbehSh said...

خب معلومه كه 25 سالگي خوبه و خيليم خوبه ولي بنظرم الزامي براي اينكه بين ديوانگي و عقل باشه هم نداره. يعني حتي مي‌تونه بين ديوانگي و ديوانگي بيشتر باشه كه فقط برحسب اتفاق يه كم عاقلانه‌تر برگزار ميشه.
بعدشم اين شيره خيلي بيچرف و فوضوله.
بهش انقد رو نده. ولي خيلي هم خوش تيپه البته. نمي‌دونم چه توصيه‌اي ميشه كرد در اين شرايط

.sara said...

چقدر نوشتت خوشگل و دلنشین بود دختر
:*
بیست و پنج سالگی واقعا سن خوبیه. آدم تحت هر شرایطی از آغوش شیر لذت می بره و احساس آرامش میکنه. اما سی سالگی؟!؟ گاهی از اینکه حتی از کنار شیر هم رد بشی احساس وحشت میکنی! و البته اینم بگم که سی سالگی اصلا سن عقلانی ای هم نیست! یعنی برای من که نبوده! یه جورایی بین عقل و دیوانگی فقط دست و پا میزنی و دیگه نه اون دختر بیست و پنج ساله که بودی هستی و نه و اون دختر سی ساله که باید باشی ! معلقی بین بودن و شدن

بیست و پنج سالگیت مبارک
در ضمن امروز سالگرد دوست شدن منو تو هم هست
:))

Mary said...

kheili khoob bood neveshtat, eyval besiyar! dar zemn aroosak'hat harf nadaran, che mishe kard?! refighe mani dige! :))):* happy 25! ;):*.

حسین غفاری said...

من اما فک کنم تعبیرت از بیست و پنج سالگی عالی بود جایی بین جنون و عقل اما برای سی و پنج سالگی اونوقت چه تعبیری می شه ارائه داد؟ شایدم اصلا لزومی برای این کار نباشه
خودم می پرسم و خودمم جواب می دم چه بامزه به هر حال تولدت مبارک

Haleh said...

مرسی
از همتون خیلی خیلی ممنونم