Tuesday, December 22, 2009

اين پاييز هم رفت

پاييز كه ميگذرد نگران ميشوم ؛ انگار نه انگار كه زمستاني هم هست....
***
*اگر تصوير زردنبو شده و بد كيفيت ببخشيد چون كار بزرگ بود مجبور شدم ازش عكس بگيرم
ا

Tuesday, November 17, 2009

روزمره


يك-دختري با سكوت هاي غريب و طولاني؛اين را آدم هايي كه مرا ميشناسند ممكن است بگويند.كساني كه بيشتر ميشناسند مرا؛ چيزهاي ديگري هم پشت هم تلنبار ميكنند.تكذيب نمي كنم كه يكي از ستايش گران ِ سكوتم.سكوت براي من يكجور بازي است.يكجور بازي با آدم هايي كه برايم جالب ترند و يا بيشتر دوست دارم وجودشان را كنكاش كنم و يا آنها وجود ِ مرا. آنها در مقابل سكوت من به تقلا مي افتند و هي مي گردند و يا آنقدر خودشان را ميگويند تا به حرفم بياورند.من اين بازي را خيلي دوست دارم چون از آدم هايي كه ميخواهند نگشته پيدا كنند بيزارم و اين سكوت بين من و آنها فاصله مي اندازد.
دو-ميروم كلاس ِ تاريخ هنر ِ مدرن؛خيلي خوب است نه به اندازه ي يك كلاس ِ تاريخ ِ هنر كه بيشتر!
توي كلاس ريف اول هميشه دختر و پسري مي نشينند كه خيلي مشتاق ِ همند و اين معادله به قدري دو طرفه است كه بيشتر به معجزه مي ماند.جلسه ي اولي كه هم را ديدند قيافه شان شبيه آدم هايي شد كه مدت هاي مديدي براي هم نامه نوشتند اما هيچ وقت نامه ها را پست نكردند.هميشه كنار هم اما با يك صندلي فاصله مينشينند.يكبار پسره كتش را ميگذارد روي صندلي مياني و يكبار دختره كيفش را.انگار كه اين سنت كيف گذاري في ما بين را از پدرانشان به ارث بردند و همچون يك آيين مقدس اجرايش ميكنند.بعد خودشان را از روي صندلي هاشان كِش ميدهند ؛صورت هايشان را به هم نزديك ميكنند و تا قبل از آمدن ِ استاد با هم پِچ پِچ ميكنند.دختره بيشتر زبان ميشود و پسره بيشتر گوش.پسره در تمام مدت حرف زدن ِ دختره شستش را ميگذارد زير چانه اش و انگشت اشاره اش را روي لب هايش فشار ميدهد.دختره وقتي ميخندد هزار تا چين و چروك مي افتد كنار چشمهايش و يكدفعه پير ميشود .آنوقت پسره انگشت اشاره اش را روي لب هايش محكم تر فشار ميدهد انگار كه نگران بيرون پريدن حرفي از ميان لبانش باشد و دختره هي پيرتر ميشود.....
سه-اين كه هيچ وقت هيچ چيزي را به خاطر به دست آوردن چيز ديگري از دست نداده باشي اصلا هنر نيست!تروخدا پُز نده لااقل

***
تصوير ِ بي ربط به متن:يكي از فريم هاي تصويرسازي شده براي كتاب‌ِ "بچه ها دلم برايتان تنگ ميشود" كه توسط انتشارات سوره ي مهر چاپ شد
هميشه

Tuesday, November 10, 2009

بي امضا مانده و بي نام ونشان چاپ شد






طراحي جلد براي مجموعه داستان؛ قصه هاي شهر جنگي/انتشارات سوره ي مهر/نوجوان
_ _ _‌ _
البته بي امضا چاپ شدن كار باعث شد كه بالاخره به فكر يك امضا براي تصويرسازي هام بيفتم؛كه الان گوشه ي سمت چپ ِ پايين كار به سختي ميتوانيد آن را مشاهده كنيد
;)


Thursday, October 22, 2009

اين يك پست ِ بيات است


هرگز با اره برقي به دل‌ ِ طبيعت نرويد
سفر خيلي خوب است آنقدر كه يك كتاب تازه خوب است.بي خود نيست كه شاعر مي گويد :بسيار سفر بايد تا پخته شود خامي!خيلي خوب است كساني كه با آنها به سفر ميرويد به اندازه ي همان طبيعت ساده و خاك و خُلي باشند و اگر اين نبود نصف سفر را باخته ايد.چندين هفته پيش(علت ِ عنوان پست را دريابيد)با ماري رفتيم سفر؛ماسوله و قلعه رودخان.هر دو جا بي نظير* بودند و حالمان حسابي جا آمد.ا
*بي نظير:يعني وقتي تا نيمه تان فرو رفته ايد در مه ؛باران خيستان كند و موهايتان فر بخورد در هوا و آوازي هي تكرار شود در گوشتان شايد مثل وقتي كه تام ويتز ميخواند.
نيمه ي اول سفر كمي اخممان آمد از تمام چيزهايي كه يك گروه طبيعت گردي بايد داشته باشد و گروه ما هيچ نداشت.اما نيمه ي دوم سفر حسابي به همان چيزهاي نداشته ي گروه خنديديم و چنان خنديديم كه آقايان راننده كه دو برادر بودند از خنده ي ما خنديدند و اسممان را گذاشتند :"دو قلوهاي به هم نچسبيده" و اين آقايان راننده چه خوب بودند: ساده و خاك و خُلي....ا
بيزينس مابانه
ميني بوسمان جايي در منجيل مقابل سه مغازه ي به هم چسبيده متوقف شد تا گروه اگر ميخواهند زيتون بخرند.اره برقي(ليدرمان)فرياد برآورد كه "ص و برادران"را براي خريد زيتون پيشنهاد ميدهد.چيزي نگذشت كه تمام گروه در مغازه ي "ص و برادران"يعني مغازه ي وسطي تنگ هم ايستادند تا زيتون بخرند.من و ماري زيتون خريدنمان نمي آمد پس مانديم در ميني بوس و مغازه ها را نگاه كرديم.آقاي "ر و برادران"با سبيل خطي و دهان نيمه بازش تكيه داده بود به در ِ مغازه و به مغازه ي پر از خريدار "ص و برادران"با حسرت نگاه مي كرد.مغازه ي"ر و برادران"به اندازه ي مغازه ي"ص و برادران"بزرگ بود و به نظر من و ماري در چيدن شيشه هاي زيتون مقابل مغازه اش بسيار با سليقه تر عمل كرده بود و بي خود نبود كه اينهمه دهانش باز مانده بود و فكر مي كرد اشكال كارش كجا بوده.مغازه ي سومي مغازه ي"ذ و برادران"بود كه مساحتي نصف يا كوچكتر از دو مغازه ي ديگر داشت.آقاي" ذ و برادران" نشسته بود پشت دخل و سبيل كنان نيم نگاهي به مغازه ي "ص و برادران " داشت كه از مشتري پر و خالي ميشد و نيم نگاهي هم به نيش هاي از بناگوش در رفته ي من و ماري .ا
بعد از اينكه حسابي فكمان درد گرفت از بس كه خنديديم به مغازه هاي بي مشتري مانده ؛پرده را كشيديم و لميديم روي صندلي هايمان كه يكي از آقايان راننده با يك ظرف كوچك پلاستيكي پر از آلوي جنگلي سياه كه از دور ترش بودنش را شهادت ميداد وارد شد.ظرف را گذاشت توي دست من و گفت:اين تقديم شده به شما" دوقلو هاي به هم نچسبيده"!ا
خوردن اولين آلو برق از چشمانمان پراند آنقدر كه يادمان رفت پا پـي ِ آقاي راننده شويم كه اين آلوها تقديمي چه كسي است.جدا كه ترش بود.مزه ي لواشك هاي پشت بام پز ِ مادربزرگ ها را مي داد و معلوم است كه من و ماري چه ملچ و مولوچي سر داديم در ميني بوس.ا
زيتون خران تك تك آغوش در آغوش ِ شيشه هاي روغن زيتون يا ظرف هاي انباشته از زيتون ِ هوس انگيز وارد ميني بوس مي شدند و اولين صداهايي كه مي شنيدند قطعا ملچ و مولوچ ِ ما بود .آقاي بغل دستي ِ من كه از قضا خيلي هم جنتلمن بود(به اندازه اي كه روباه مكار مي توانست جنتلمن باشد)به محض جلوس بر صندلي خيره ماند به ظرف ِ آب از دهن سرازير كن ِ من. در حدي خيره كه مجبور شدم تعارف كنم .روباه مكار زباني در دهان چرب كرد و گفت:چي مي خوري با اين سرو صدا "روح كوچولو(اسم اهدايي ِ روباه مكار به من)"؟ و آلويي برداشت و چپاند در دهانش.
آلو هنوز در دهانش آب نشده خجسته شد و وقتي فهميد آقاي راننده ظرف را تقديم كرده شتابان به سوي او شتافت تا هم از موضوع سردربياورد هم براي خودش از اين آلوها بخرد.چيزي نگذشت كه سيل عظيم زيتون خران ميني بوس را تخليه كردند و به مغازه ي "ذ و برادران"سرازير شدند و البته مجبور شدند كمي تنگ و ترش تر بايستند .ا
بعد كه مسافران آغوش در آغوش ِسطل هاي انباشته از آلوي جنگلي بازگشتند آقاي روباه مكار برايمان تعريف كرد كه آقاي "ذ و برادران" ظرف آلوي جنگلي را به من و ماري تقديم كرده و من ماري همان موقع كه فهميديم گفتيم : اَ ي اَ ي(يعني كه عجب ذكاوت ِ سبيل كنانه اي داشت طرف)
اين بار اگر گذرم به آن طرف ها بيفتد فقط از "ر و برادران" خريد ميكنم چون شيشه هاي زيتون مقابل مغازه اش را خيلي با سليقه روي هم چيده بود.ا
باقي عكس ها را اينجا ببينيد



Wednesday, September 23, 2009

چند تکه/سه -- روده درازانه







سفیدی در سفیدی

ساده بودنت را دوست داشتم.یکدست بودی, مثل برف که می پوشاند سطح دشت را...انگار با قلموی سفید کشیده باشنت روی بوم سفید.ا
الان هم فرقی نکرده.فقط کمی غمگینم...
ا

سایه های بی شکل غمگینم می کند..و الان یک سایه ی بی شکل افتاده رویت,سایه ای که شکل هیچ چیز نیست...نه شکل درخت است,نه شکل پرنده و نه شکل ابر.منتظرم باد بیاید و یواشکی سایه ی بی شکل را ابا خود ببرد..ا

سفیدی در سیاهی

کوچک که بودم( یعنی کوچکتر از اینی که الان هستم)عاشق نقاشی کشیدن بودم.فکر می کنم بیشترین تصویری که خانواده ام از من به یاد دارند تصویر کله ی گرد و کوچکی با موهای فر خورده است که روی یک عالمه کاغذ و مداد رنگی خم شده.صبح ها به عشق باز کردن دفتر نقاشی ام از خواب بیدار میشدم و شب ها برای کشیدن یک نقاشی جدید نقشه میکشیدم.یادم می آید یکبار یکی از نقاشی هایم در خانه بلوا به پا کرد.نقاشی ام یکسره خالی بود از رنگ.سیاه و سفید و خاکستری.درست یادم نیست چه کشیده بودم انگار شلوغی یک خیابان را با یک آسمان پر از ابرهای تیره و مردی سیاه پوش که گذر می کرد در آن شلوغی ها.دفتر نقاشی ام دست به دست می چرخید و پچ پچ می کردند همه و من خوشحال بودم که نقاشی ام اینقدر مورد توجه قرار گرفته. اما الان می فهمم که آنها نگران شده بودند از اینکه دختر کوچکشان اینهمه سیاه نقاشی کرده بود و من الان که خوب فکر میکنم تعجب می کنم از نگرانیشان.جای نگرانی نبود .من کاغذ را آن همه سیاه کردم تا سفید را بهتر بشناسم...ا

سیاهی در سیاهی

نشسته بودم ,که نه,دقیق تر اگر بخواهم بگویم لمیده بودم روی کاناپه ی جلوی تلویزیون و یک پایم نشسته بود روی پای دیگرم و پای زیرین به پای رویی دهن کجی میکرد که :هی!کور خوندی!گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!و من داشتم گل های قالی را می شمردم و بعد گل های پرده را شمردم و بعد گل های پیرهنم را شمردم و فکر کردم چرا همه چیز این همه گل گلی است و تلویزیون که مثل یک پیرمرد چشم چران هی نق میزد و چشم از من برنمی داشت و هم نوازی گه راه انداخته بود.طرف نشسته بود پشت یک میز شیشه ای که شبیه یک سفینه ی بدشکل بود و پشتش یک عکس بزرگ از آسمان و کهکشان چسبانده بود.واقعا فکرش را بکنید با هزار امید و آرزو بروید آسمان و بعد ببینید مردک با سفینه ی بدشکلش آنجا چرخ میزند و با خط کش سی سانتی اش وجب به وجب آسمان را سانت می کند.طرف داشت راجع به ماه حرف میزد.دیگر داشت زیاده روی می کرد,خدا خدا می کردم که بچه ای ننشسته باشد پای این برنامه ,که اگر نشسته بود کارش ساخته بود.دیگر می فهمید که ماه یک کیک بزرگ و سفید خامه ای نیست که خدا برای شب پخته تا خوشحالش کند.کلی می خورد تو ذوق بچه هه!تلویزیون را خاموش کردم .نمی خواستم دهن به دهنش شوم با آن دندان های نداشته اش.بلند شدم رفتم کنار پنجره.پرده ی گل گلی را زدم کنار.همه ی گل هایش ریخت روی موهایم.نگاه کردم به کوه با آن کلاه پشمی سفیدش, که از دور برایم دست تکان می داد.دیدمت آن پایین ,روی دامنه ی پر از برف,چشمهایت را تنگ کرده بودی و خیره بودی به قله.جلوی پایت را هیچ ندیدی انگار و صاف رفتی توی یک تاپاله ی گه و تا قله نقطه ,نقطه,نقطه رد پای گهی از خودت به جای گذاشتی(خب هر کسی از خودش چیزی به جای می گذارد)ا

آنجا ,آن بالا,روی قله,نگاه کردی پایین را:ا

نقطه,نقطه,نقطه گه بود از رد پایت

فریاد زدی:وه که چه چشم اندازی

بله!چه چشم اندازی!بویش تا اینجا می آید

هونگ زاو جیو *با خانم دال

دست پاچه شده بودم.دامنم را گرفته بود بین دو دستش و با به به و چه چه از من می پرسید که آن را از کجا خریده ام,دست هایش لاغر و ترکه ای بود ,لاغر که چه عرض کنم مثل استخوانی که رویش را با پوست تزیین کرده باشند و به راستی تزیین ,چون احساس می کردی هر لحظه ممکن است این پوست نازک و چروکیده پاره شود .سعی کردم دست پاچگی ام را پشت لبخند پت و پهنی پنهان کنم اما اینقدر این کار را کرده بودم که فکم درد گرفته بود.لبخندم را جمع و جور کردم و به فکم کمی استراحت دادم.حالا داشتم با دو چشم بیش از اندازه گشاد شده ام بی قراری ام را به او ابراز می کردم, اما او دست بردار نبود,بعد از دامن به سراغ گوشواره هایم رفت و با به به و چه چه باز پرسید:اینارو از کجا گیر اوردی؟دیگر کم کم داشت کوک های دو طرف دهانم که با آنها لبخندم را مرتب نگه داشته بودم در می رفت که بازرسی بدنی تمام شد.با دست های استخوانی اش بازویم را فشرد و توی راهرویی که به اتاق کارش منتهی میشد پیش افتاد.همیشه جوری لباس می پوشید که هر لحظه فکر می کردم لباس هایش را یک نقاش خوش خیال برایش نقاشی کرده.آن روز یک بلوز آستین بلند قرمز پوشیده بود و رویش یه ژاکت آستین حلقه ای که رنگ بنفش خوبی داشت و یک دامن چهار خانه ی سفید و مشکی که به اندام ریزه اش خوب نشسته بود.در ِاتاق کارش را همیشه قفل می کرد. چرایش را نمیدانم چون جز خودش و یک راننده ودو خدمتکار خانم و البته من,کسی آنجا رفت و آمد نداشت.علاوه بر اینکه یک اتاق دیگر هم داشت اما در ِ آن هیچ وقت قفل نبود.ا

دیوار های اتاق مثل سینه ی یک افسر بازنشسته پر بود از درجه و تقدیر.با اینکه صد بار دیده بودمشان هر دفعه مجذوبشان میشدم.یک عکس بود که همیشه بیشتر از بقیه ی دیوار آویخته ها مرا به خود مشغول می کرد. جشن تقدیر از پزشکان پیشکسوت بود این را میشد از پارچه ی بیریختی که پشتشان آویخته شده بود فهمید.همه ی پزشکان جلوی دوربین صف کشیده و شق و رق ایستاده بودند و با افتخار لوح تقدیر را به سینه شان چسبانده بودند.در میان این جمع او تنها زن بود که به خاطر اندام کوچک و قد کمتر از صد و پنجاه سانتی متری اش جلوتر از همه ایستاده بود تا دیده شود.در گوشه ی اتاق یک تخت بود,از آن تخت هایی که در مطب ها هست و جلویش پاراوان دارد.کنارش یک ویترین مانند فلزی قرار داشت که شکل و شمایلش شبیه آدم هایی بود که همش ناله شنیده.در ویترین ِ ناله شنیده پر بود از کاتالوگ و بروشور و وسایل پزشکی اما از همه جالب تر یک مولاژ بود.از آنهایی که در آزمایشگاه های زیست شناسی نشانمان می دادند و به راحتی می توانستی دستت را در دل و روده ی مدل بیندازی و معده اش را جدا کنی یا قلبش را توی دستهایت بگیری.کنار ویترین یک یخچال کوچک و سر به زیر بود که مثل بچه خپل های مدرسه در دلش می توانستی انواع خوردنی ها را سراغ بگیری وخب...من هیچ وقت از این خوردنی ها بی نصیب نمی ماندم.ا

در طرف دیگر اتاق یعنی جایی که من و خانم دال همیشه می نشستیم یک میز بزرگ,از همان هایی که دکتر ها دارند,قرار داشت و دو صندلی که جای من و خانم دال بود.روی میز پر بود از بروشورهای مختلف که بیشترشان مربوط به داروهایی برای قلب بود.یک لیوان هم بود پر از چوب بستنی,هر دفعه چشمم بهش می افتاد حلقم درد می گرفت.دست خانم دال رفت طرف لپ تاپ تا درش را باز کند و من می دانستم که این کار به اندازه ی یک ابدیت طول خواهد کشید.همیشه در لپ تاپش را جوری باز می کرد که انگار در یک جعبه ی گنج را باز میکند و این دستگاه به اندازه ای برایش نا شناخته بود که سرزمین عجایب برای آلیس.در این فاصله-باز کردن در لپ تاپ-من هم سعی کردم یک فیل چاق و چله را درون یخچال جای دهم.همه جوره امتحان کردم.بیشتر گیر و گرفتاری ام با خرطومش بود که آخر سر مجبور شدم بپیچمش دور سرش و گوش هایش را بکشم رویش.قیافه ی فیله بدجوری بامزه شده بود.شده بود شکل خانومی که موهایش را بالای سرش جمع کرده تا به عروسی ای, جایی برود و بابت موهایش کمی معذب و دلخور است.بعد فکر کردم این اصلا انصاف نیست.فیل بیچاره چه گناهی کرده که باید برای سرگرمی من برود توی یخچال.بعد یادم آمد که فیل ها را خیلی دوست دارم چون ساده اند, با آن لباس یکسره خاکستریشان,اهل شوخی اند و لازم نیست بعد از هر شوخی پایین اش امضا کنی:این یک شوخی بود!با احترام.حیوانات بزرگی که با وجود بزرگیشان خیلی مهربانند و البته با مزه!و این منطقی است که اهالی آدمیان را زیاد خوش نمی آید یعنی هر چه بزرگ تر باشی باید غیر مهربان تر و بی نمک تر باشی انگار که از دماغ فیل افتاده ای و این یک اصل است وگرنه آسمان به زمین می آید.سوار فیل شدم و فیل خرطومش را انداخت دور گردنم یعنی که خیلی خوشحال است که با من دوست شده.فیل مرا برد به زادگاهش جایی که درخت ها زیاد بودند و آدم ها قهوه ای.خانم دال داشت انگشت استخوانی اش را در هوا چرخ می داد و راجع به خرید میوه و سبزی امروز صبحش حرف می زد.وقتی از انگور های درشت و یاقوتی حرف میزد چشمانش برق میزد و در آنها دو حبه انگور شروع به رقصیدن می کرد.آب از لب و لوچه ام راه افتاد و باز به مچ باریکش خیره ماندم و با خودم فکر کردم: بیچاره خانم دال!تا به حال نتوانسته یک خوشه ی انگور را کامل بخورد.ا
نگاهم روی صندلی گاهواره ای فلزی کوچکی که روی میز بود تاب می خورد.روی کوسن قرمز رنگ صندلی چند سوزن ته گرد جا خوش کرده بود. این بار از مدل حرکت دادن انگشتش در هوا فهمیدم که دارد راجع به راننده اش حرف می زند.انگشت سبابه اش را با تحکم به سویم دراز کرده بود و تکان می داد و چشم هایش داشت از حدقه در می آمد.باز هم برای بردنش به دانشگاه دیر آمده بود و با دین چشم غره های خانم دال او را به باد نا سزا گرفته بود و به او گفته بود بی شعور!ا

چشم هایش خیس اشک شد و به هق هق افتاد:می بینی به چه روزی افتادم؟باید از یه آدم بی سواد فحش بخورم.ا

راننده ی خانم دال مرد دراز و لاغری بود که موهای بلندش را روی شانه هایش می ریخت و یک سبیل صاف و منظم داشت.زن و بچه اش را در شهرستان رها کرده بود و آمده بود تهران به قصد کار و به محض ورودش به تهران برا ی خودش یک زن صیغه کرده بود و از او یک بچه داشت.دستم را گذاشتم روی شانه اش و سعی کردم آرامش کنم.نمی دانستم چه باید بگویم تا آرام شود واز زدن حرف های بی سرو ته معمولی هم هیچ خوشم نمی آمد و او زار زار گریه می کرد و شانه های کوچکش زیر دستم بالا و پایین می رفت.یک دفعه خندیدم.این بهترین کاری بود که بلد بودم و دیگر چندان فرقی نمی کرد که در این موقعیت کار به درد بخوری هست یا نه.مثل اینکه لبخند بی جایم به جا عمل کرد چون لرزش شانه هایش متوقف شد و به من لبخند زد:ببخشید ناراحتت کردم.فیل در کله ام همچنان در حال گشت و گذار بود و وقتی راه می رفت در کله ام بام بام صدا می کرد.خانم دال شما تا حالا آفریقا بودید؟

چهره اش بازتر شد.از این که لبخند بی ربط و سوال بی ربط ترم سونات غمناک پاییزی خانم دال را پایان داده بود خیلی خوشحال بودم.با گوشه ی آستین اش چشم های اشک آلودش را پاک کرد:آره!من تقریبا همه جای دنیا رو دیدم.آفریقا هم بودم.ا
جو و و و ونیام!رفته بودم اونجا برای تحقیق راجع به یه بیماری .........آفریقا خیلی قشنگه...انگار یکدفعه جوون شد.حالا خانم دال هم پریده بود روی فیل و فیل هم بام بام کنان از میان درخت های عجیب و زیبا می گذشت و به ما سواری می داد.حتی یکبار خرطومش را حلقه کرد دور کمر خانم دال و او را به سمت درختی برد تا موز بچیند....ا

آره....گذشت.این یعنی اینکه دیگر نمیتوانستم راجع به آفریقا بشنوم.-اول می خوام ایمیل هایی که برام اومده ببینم بعد هم یه ایمیل بفرستم .خـــــــب...بذار فکر کنم,چی کار باید می کردم؟

و فکر کرد...قیافه اش شبیه بچه دبستانی ها شده بود که می روند پای تخته و درس بلد نیستند و هراسانند از اینکه مواخذه شوند.مِن مِن کنان دفترچه ی کوچکش را از کشوی جلویی میز بیرون کشید و نگاهی به من انداخت تا به او جواز تقلب بدهم.دفترچه را سریع گشود.بعد انگشتش را با زبان تر کرد و ورق زد تا برسد به یادداشتش در مورد چِک کردن و فرستادن ایمیل.بعد صدایش را صاف کرد انگار که می خواهد انشایی در مورد::چگونه تابستان خود را گذرانده اید::بخواند و شروع کرد به خواندن,دست نوشته هایش مثل حشرات ریزی بودند که به این سو و آن سو می دوند تا از سفیدی کاغذ به یک جای تاریک تر پناه ببرند.خواند:برای فرستادن ایمیل ابتدا وارد ایمیلمان میشویم و بعد دکمه ی..دکمه ی ...کا...کا...بوس را فشار میدهیم.ا

با فیل نشسته بودیم کنار یک دریاچه.فیل خرطومش را پر از آب می کرد و بعد می پاشید به سرو صورتم...شاید آب رفته بود توی گوشم.دوباره خواند:بعد از فشار دادن دکمه ی کابوس....از شدت خنده در دلم غوغایی بود که بیا و ببین.هر چه فکر می کردم نمی دانستم به جای چه چیزی اشتباها نوشته کابوس !بهتر دیدم که به رویش نیاورم که اشتباه کرده چون تمام تلاش هایم برای آرام کردنش به هدر می رفت.انگار که برای آرام کردن بچه ای که بستنی اش از دستش رها شده برایش بادکنک بخری بعد بزنی بادکنکش را بترکانی.دست نوشته اش را برایم تا ته خواند.دوست داشتم دفترچه اش را بگیرم و به خاطر تبدیل کردن یک نوشته ی علمی به یک نوشته ی علمی- تخیلی انتهای نوشته اش یک ستاره ی طلایی و یک ماه نقره ای بچسبانم.برای آنکه خنده ام را بخورم گفتم:خانم دال اینترنت مثل یه جنگل خیلی خیلی بزرگه,میتونیم هر چی دلمون بخواد از توش پیدا کنیم,تعبیر افتضاحی بود اما در آن شرایط چیز بهتری به مغزم نمی رسید.جوری نگاهم کرد که فکر کردم دیوانه شده ام.گفتم:دوست دارید راجع به چی بدونید؟بگین تا پیداش کنم.ا

:

عناب

:

عناب؟

:

آره.عناب یا همون جوجوب.اسم لاتینش جوجوبه!یکی ازم خواسته راجع به خواص دارویی عناب براش تحقیق کنم.ظرف مدت کوتاهی یک عالمه متن انگلیسی روبرویش گذاشتم راجع به عناب.خانم دال نگاهی انداخت و گفت:اصلا چه جوری فکر مارو خوند؟نگا کن چه تندو تند همه چیزو گذاشته اینجا..وای ی ی !نگا کن عکسشم هست!یعنی از قبل میدونسته ما دلمون عناب میخواد؟عجب!این دیگه واقعا یه معجزه اس

عناب

عناب درختی است که ارتفاع آن تا هشت متر میرسد.نوعی از این درخت مستقیم و باریک است و نوعی دیگر به صورت کج و معوج بالا میرود.برگ های این درخت,کوچک,زیبا و دندانه دار است.گل های آن کوچک و به رنگ سبز مایل به زرد است.میوه ی آن به رنگ قرمز و شکل تخم مرغ کوچک و دارای هسته است.ا

طعم آن شیرین است.عناب بومی مناطق گرمسیر است و در مناطقی چون شمال آفریقا و سواحل مدیترانه کشت می شود.ا

خواص دارویی

میوه ی عناب آرام بخش,تب بر,اشتها آور و ضد بیماری های تنفسی و آلرژی است.هرگاه که احساس غمگینی میکنید یک فنجان دم کنید و بخورید.عناب لبخند را به لب های شما می آورد.در چین از عناب شرابی درست میکنند به نام هونگ زاو جیو*که طعم گس فوق العاده ای دارد.ا

آخر متن خرافه هایی هم راجع به عناب نوشته بود از جمله اینکه مردان جوان در قدیم انبوهی از میوه ی عناب را در کلاه خود میگذاشتند و اعتقاد داشتند به این وسیله می توانند دختران جوان و زیبا را جذب خود کنند.ا
خانم دال دیگر بی خیال خواص دارویی شده بود و این تکه را هی تند و تند به انگلیسی می خواند و ترجمه می کرد و هر دو غش غش می خندیدیم جوری که انگار برایمان جک گفته اند. و واقعا نمی دانم کجایش خنده دار بود اما هم آوازی در خنده از هر کاری در دنیا بهتر است بخصوص اینکه موضوع زیاد هم خنده دار نباشد.در این بین مدام نگران بودم که خانم دال با این شدتی که می خندد از صندلی بیفتد پایین و آنوقت میشد مثل پازلی که سر هم کردن دوباره اش کار حضرت فیل بود.ا
با فیل نشسته بودیم زیر یک درخت عناب وسط یک باغستان عناب.فیل هرزگاهی درخت عناب را تکان تکان می داد و عناب بود که بر سرو رویمان می ریخت.فیل همان موقع یک بازی اختراع کرد.باید عناب را میگذاشتیم داخل دهانمان و تندی گوشت شیرینش را میخوردیم و هسته اش را تف میکردیم بیرون.هسته ی هر کس دورتر می افتاد برنده بود و البته هر دفعه فیل برنده میشد و این اصلا انصاف نبود چون من که خرطوم نداشتم.ا
دست به کار نوشتن ایمیل شدیم و انگار که دکمه ی کابوس را زده باشی.معمولا تایپ دو خط نوشته چیزی حدود دو سال یا دو سال و پانزده روز طول می کشید ,انگار که می خواست فیل هوا کند.فیل از برگ های پهن و بزرگ درخت ها برای خودش یک کلاه درست کرده بود و تویش یک عالمه عناب چپانده بود.به فیل گفتم:احتیاجی به این کارها نیست و هر دو غش غش خندیدیم....ا
دو سال و پانزده روز گذشت.ا
ایمیل که فرستاده شد یک پای سیب خوشمزه نشست کف دستم و یک بوسه ی چسبناک روی گونه ام.پای سیب خوران پله ها را به مقصد خانه بالا رفتم و آواز مسخره ای خواندم.ا
:
یه فیل گنده ای بود...این هوا..این هوا
دماغ گنده ای داشت...سر بالا..سربالا*ا
تقدیمانه:این پست با احترام تقدیم می شود به خانم دال و آقای فیل
++++++++
توضیحانه:قرار بود گزارش سفر اخیرم,یعنی ماسوله و قلعه رودخان ,و لینک عکس هایش را هم در این پست به سمع و نظرتان برسانم ولی دیدم این پست بیش از انتظارم روده درازانه شد (و واقعا ببخشید حرف هایم مانده بود سر ِ دلم)برای همین سفر و عکس هایش را میگذارم برای پست بعد.ا
+
نادانانه:نمی دونم این بلاگ من هرچند وقت یکبار دچار چه مرضی میشه که سر خود رنگ فونت ها را عوض میکند
+

*شعر برداشت شده از يكي از داستان هاي نيكولا كوچولو







Tuesday, August 25, 2009

پرواز


تو بالای سر ِ خودت پرواز کردی
و رفتی
رفتی
رفتی
انقدر رفتی تا یه نقطه شدی
تو
درد کشیدی
بـــــــــــــرای آزادی

Wednesday, July 29, 2009

چند تکه / دو




ما که گاهی"اشتباهی" یا "اتفاقی " دیده شدیم, غیر از آن فقط نگاهمان کردند

چیزی در درونم قُلنبه سُلنبه شده.می دانم... حاصل بغض های این روزهاست...و شاید برای من و خیلی ها تکرار بغض های دیروز.اگر دلم مثل عروسک هایم پر از پنبه باشد می توانم تصور کنم جایی را که پنبه ها در هم فرو رفتند و قلنبه شده اند و عوضش جای دیگری که "خالی"مانده.دلم می خواهد یک میل بافتنی بیاورم بندازم در درونم و پنبه ها را هُل بدهم جایی که "خالی"مانده.ا
ناله میکنم.ناله ام گوش فلک را کر نمی کند فقط حفره ای می سازد جایی درون قلبم....ا
چرا این روزها همه از هم می پرسند چه می شود کرد؟
چرا اول ن د ا فریاد شد؟هیچ از خودمان پرسیده ایم؟
شاید در دلش چیزی قلنبه سلنبه شده بود چیزی که نه حاصل بغض امروزش که حاصل تکرار بغض های دیروزش بود....ا

گاهی خودمان را پشت و رو بپوشیم

یادم می آید و حتما شما هم یادتان می آید که بعضی وقت ها "اشتباهی" یا "اتفاقی"لباسمان را پشت و رو می پوشیدیم...بچه که بودیم بیشتر پیش می آمد که این کار را بکنیم.چه بامزه بود.همه ی درزها و دوخت ها نمایان می شد جایی که مثلا آستین ها به تنه ی اصلی چسبیده بود می توانستی برجستگی ای را ببینی با کوک های رویش.خلاصه چیزهایی را می دیدی که از "رو"معلوم نبود!داشتم فکر می کردم کاش میشد گاهی آدمها ,یعنی ما,خودمان را پشت و رو بپوشیم....ا

دورو
بومـــــــــب!ا
صدای افتادنش بود وقتی در مطب را گشود و مثل یک توپ گرد بی معطلی افتاد روی پادری جلوی در مطب که رویش با حروف درشت انگلیسی نوشته شده بود:"و ِلکام"ا
منشی گردن خمیده اش را آرام صاف کرد و نگاه اش را از روی معشوق چهار خانه ی سیاه و سفید زیر دستش بر داشت,با انگشت اشاره اش عینکش را از روی بینی تیز و عقابی اش سر داد پایین و از بالای عینک یه بیمار تازه وارد که جلوی در پهن شده بود نگاه کرد.ا
تازه وارد نفس نفس میزد و پرنده ی کوچکی را گرفته بود میان دو دستش ,پرنده بی حال با چشمان بسته در دستان عرق کرده ی صاحبش داشت خفه میشد.ا
در اتاق انتظار ,دست خانم بیتفوت از زیر چانه اش سُر خورد و آرنجش محکم خورد به بیمار بغل دستی اش,آقای بین که از ضربه ی آرنج خانم بیتفوت حسابی جا خورده بود هفت تیری را از جیب بغلی پالتویش بیرون کشید و گذاشت روی شقیقه ی خانم بیتفوت.ا
خانم بیتفوت باز دستش را گذاشت زیر چانه اش و به روبرو خیره شد.ا
خانم دویی با دیدن این صحنه چنان به خنده افتاد که فنجان قهوه اش از دستش ول شد و ریخت روی دامن گل گلی اش و زمینه ی سفید دامنش را سیاه کرد,خانم دویی بلافاصله به گریه افتاد...سرش را گذاشت روی دامنش و بنا کرد به زار زار گریه کردن.ا
آقای فــَتچی با جاروی دسته کوتاهش که بدن کشیده ی آقای فــَتچی را روی خودش خم کرده بود وارد شد و شروع کرد به جمع کردن تکه های خرد شده ی فنجان.خانم گین دستش را برد طرف تکه های خرد شده ی فنجان که آقای فــَتچی کنار صندلیش جمع کرده بود,تکه ای را که رَد رُژ صورتی رنگ خانم دویی رویش مانده بود برداشت.خون گرم از مُچ دست خانم گین فواره زد بیرون و پاشید
روی صورت آقای هِزه.آقای هِزه مُچ خانم گین را محکم گرفت توی دستش و در حالی که خون گرم از بین شیار انگشت هایش بیرون می زد,لب سرد و یخ کرده ی خانم گین را محکم بوسید.در همین حال پای آقای هِزه روی سرامیک ها
سُر خورد و به زنبیل پر از سیب آقای آلیمر برخورد کرد.زنبیل نقش بر زمین شدو سیب ها قِل قِل خوران روی زمین پخش شدند.آقای آلیمر برای جمع کردن سیب ها از جایش بلند شد و همانطور که سیب ها را جمع می کرد رسید دم در, جایی که تازه وارد هنوز آنجا پهن بود.آقای آلیمر یکی از سیب ها را به شلوارش کشید تا برق بیفتد بعد آن را به سمت تازه وارد تعارف کرد.تازه وارد دستش را برای گرفتن سیب جلو برد.پرنده از میان دستش رها شد و نیمه جان افتاد جلوی پای آقای آلیمر.تازه وارد سیب را گرفت و به سمت میز منشی راه افتاد.آقای آلیمر برای برداشتن آخرین سیب یک قدم جلو آمد و پرنده زیر پایش له شد.آقای آلیمر آخرین دانه ی سیب را داخل زنبیلش انداخت و از مطب خارج شد.آقای فتچی سطل به دست آمد و پرنده ی له شده را برداشت و انداخت توی سطل روی تکه های خرد شده ی فنجان.تازه وارد هیکل گرد و قلنبه اش را هکه کنان به کنار میز منشی رساند.سیب را که لکه ی بزرگی از گندیدگی روی تنش بود روی میز منشی گذاشت و گفت:دورو هستم..یه وقت می خواستم یعنی...دو تا وقت می خواستم...ا

توضیح تصویری:بنا بود فضا سازی کنم برای این شخصیت (دورو)اما رمقش نبود..بگذارید طلبم تا بعــــــد


Wednesday, July 8, 2009

چند تکه


وقتی خط ها نخ میشود و پارچه ها سطح
هرچند وقت یکبار پیله میکنم به یک چیز جدید...اما اینبار قضیه فرق میکند چون چیزی به من پیله کرده.هرچه میکنم این پارچه ها و نخ ها ولم نمیکنند.مدام به پرو پایم
می پیچند.طراحی هایم طاقت نشستن لکه های آبرنگ و آکریلیک را بر تن خود ندارند,دوست دارند دوخته شوند!ا
من هم نشسته ام میان پارچه ها و قرقره های نخ و هی میدوزم ,میدوزم,میدوزم...کیفش به این است که همه چیز را میتوانی به هم بدوزی مثلا دمب خر را به شیر و یا بالعکس....
نوک انگشت هایم سوزن سوزن شده و گردنم کج مانده ولی من آنقدر میدوزم تا پارچه ها و نخ ها و کامواهایم ته بکشد...ا

وقتی واژه ها برعکس می شوند
امروز هیچ حالم خوش نیست.کوله ی از سفر بازگشته ام هم حالش خوش نیست و تمام محتویاتش را بالا آورده و به اتاقم گند زده.نشسته ام یک گوشه,دستم را زدم زیر چانه ام و به این فکر میکنم چرا در یک چشم بر هم زدن واژه ها معنای عکس میابند؟چرا هیچ کدام از واژه هایی که تا دیروز خوشحالم میکرد یا ناراحتم میکرد امروز برایم هیچ معنایی ندارند.حال آدمی را دارم که با شادی بذر درخت گیلاس را در باغچه اش کاشته و از آن مراقبت کرده و حالا بعد از روزها انتظار میبیند که جای درخت گیلاس ,درخت شلغم سر از خاک برآورده و همانطور که گیج و منگ به شلغم های آویزان از شاخه ها با لکه های کبود روی تنشان نگاه میکند از خود می پرسد:از کی تا حالا شلغم ها درختی شده اند؟

وقتی امیلی گریه میکند
در این چند روزی که خانه نبودم شهرم سیاه تر شده.اخبار می گفت(این بار را راست میگفت)گرد و غبار پیچیده توی شهر.خیلی از آدمها به دهانشان ماسک زده اند.یاد روزهای قبل تر می افتم.آن روزها هم خیلی ها را می دیدی که ماسک به دهان داشتند.آن روزها هم گرد و غبار آمده بود؟
انگشتم را میکشم روی میز کارم.لایه ی ضخیمی از گرد و غبار روی انگشتم مینشیند.میروم دستمال بیاورم تا کمی تمیز کاری کنم.چشمم میافتد به امیلی.امیلی را از بین فیلم های دیگر بیرون می کشم.از بین لباس های پخش و پلای وسط اتاق می گذرم ,می نشینم پشت کامپیوتر و برای هزارمین بار امیلی را میبینم.سکانس اخر فیلم برای اولین بار همراه با امیلی اشک می ریزم.دفعات قبل برای این اشکم در نمی آمد که مطمئن بودم پایان امیلی قطعا و مطمئنا باید همین باشد و امیلی وقتی هراسان در را می گشاید باید و باید پسرک پشت در باشد.اما این بار پایان فیلم به نظرم زیادی خوش بینانه می آید.از خودم میپرسم امیلی یی که پشت در با "خالی"مواجه میشود باز هم امیلی باقی خواهد ماند؟

خانم دال
چشم هایم هنوز خواب آلود است و موهایم را همانطور شانه نکرده پشت سرم جمع کردم.پله ها را سرخوشانه ,مثل مست ها,یک طبقه میروم پایین.میرسم دم در و زنگ میزنم.صدای خانم دال را طبق معمول ازپشت در می شنوم که می گوید:در بازه!بیا تو...در را که باز میکنم خانم دال با چشم های قرمزش پشت در ایستاده.پیداست که تا صبح نخوابیده,صورتم را میگیرد بین دست های استخوانی یخ کرده اش و از دو طرف می بوسد:ببخشید قبل از سفرت مزاحمت شدم...نمیدونم امروز اسمم در میاد یا نه...بیا اول بریم صبحونه بخور ,همه چی برات آماده کردم -- نه خانم دال,همه چی خوردم بالا,بیاین زودتر بریم چــِک کنیم ...مثل اینکه خیلی دلتون شور می زنه...-- آره خب,منم دل خوشیم دیدن این بچه هاست,خودم که هیچکسو ندارم.سال دیگه هم معلوم نیست وضعیتم چه جوری باشه.اصلا زنده باشم یا نه....-- این حرفا چیه خانم دال,امروز حتما اسمتون در میاد.هفته ی دیگه ویزا می گیرین , بعدشم یک راست میرین امریکا پیش بچه ها و نوه های برادرتون ,مطمئنـــــم...وقتی این کلمه ی اخر را میگفتم یه چیزی هری تو دلم ریخت پایین و تمام تنم یخ کرد. بعد از اینکه توی اینترنت گشتم و شماره ی پذیرش ویزای خانم دال پیدا نشد بیشتر یخ کردم و چشم ها ی خانم دال پر از اشک شد.دستم را کشید طرف میز صبحانه و برایم یک لیوان پرآب پرتغال ریخت.آب پرتغال را تا ته سر کشیدم...میرین انزلی؟


روزی روزگاری ...بندر انزلی
تعریف ویکی پدیا از انزلی این است:بزرگترین و اولین بندر شمالی ایران که در حاشیه ی دریای خزر قرار دارد.اما تعریف من از انزلی چیز دیگری است.انزلی به نظر من یکی از قشنگ ترین شهرهای شمالی ایران است. قشنگ ترین را بدون اغراق می گویم.انزلی شهر ابرهای خپل و سفیدی است که روی سر هم سوار شده اند و از آن بالا به مرداب سبز زیر پایشان نگاه می کنند.مرداب سبزی که هزاران هزار نیلوفر آبی و گیاه سرسبز را در آغوش ِ گشوده و آرامش جای داده و سخاوتمندانه به پرندگان مهاجری که از راه های دور می آیند اسکان میدهد.ا
شب های انزلی در کنار اسکله یعنی دنبال کردن نقطه های زرد نورانی که انعکاسشان روی آبی ها کشتی های روان بر سطح آب را با شکوه تر و خیال انگیز تر جلوه می دهد......ا
همین قدر بگویم که انزلی شبیه هیچکدام از شهرهایی که تا به حال دیده ام نبود....ا


****
عکس بینانه
اینجا کلیک کنید تا عکس هایی که از بندر انزلی گرفتم را ببینید

****
آرزومندانه برای دوستانم:دوستان من کجایند؟روزهاشان پرتغالی باد....ا

Wednesday, June 24, 2009

افسوس


این کار را برای فراخوانی با عنوان رنگ های مقدس انجام دادم که در ایتالیا قراراست برگزار شود و موضوعش زمین بود....البته این کار بنا به دلایلی از جمله رخوت و غم این روزهایم نیمه ماند و به جایی فرستاده نشد...امروز آن را به گونه ای دیگر که با حال و روزم سازگار بود تمام کردم....
باقی حرف هایم را میگذارم برای دل ِخودم
*****
آبی آسمان,دلتنگ سبز ِ زمین است
باد میان آن دو آه میکشد"افسوس"ا
رابیندرانات تاگور


Tuesday, May 19, 2009

بیست و پنج



بیست وپنــــــــــــــــــج سالگی
بیست و پنج سالگی آمد ,با شکوه یا بی شکوهش را نمی دانم ,اما به محض آمدنش "قرار"گرفت,نشست ,پایش را روی پایش انداخت,کاغذ کوچکی از توی یکی از جیب های پیراهن هزار جیبش درآورد و آرام و متین پرسید:یه چیزی میخوام که باهاش بنویسم,داری؟
موهایش را به طرز عجیبی بالای سرش جمع کرده بود,انگار نگذاشته بود آرایشگر کارش را تمام کند و همین جوری کارش را نیمه گذاشته و آمده بود,از بین موهای کپه شده ی بالای سرش هرزگاهی خرگوش سفیدی با گوشهای بلند سرک میکشید و باز بین کپه ی سیاهی گم میشد....بی آنکه منتظر جوابم شود دستش را توی جیب دیگری کرد و یک مداد خیلی خیلی کوچک از آن بیرون کشید و تند و تند مشغول نوشتن شد.مداد در دستش برایم بسیار آشنا بود...بیست سالگی آن را اینقدر تراشیده بود,آنقدر کوچکش کرده بود که با زحمت توی دست بیست و پنج سالگی جا میگرفت.ا
یادم می آید وقتی بیست سالگی آمد,یک لحظه هم نمی توانست روی صندلیش آرام بنشیند,آنقدر روی صندلی بالا و پایین پرید و ورجه وورجه کرد که پایه ی صندلی شکست و بیست سالگی پخش زمین شد.ا
بیست و پنج سالگی دست از نوشتن کشید,کاغذ کوچکش را با دقت چهارتا کرد و آن را به طرف جنگل مهیب بالای سرش برد,خرگوش سفید بازیگوش از بین کپه ی سیاهی ظاهر شد
,کاغذ را در یک چشم بر هم زدن به دندان گرفت و بین سیاهی ها گم شد.ا
به سرفه افتادم-معمولا اینجور مواقع به سرفه می افتم,وقتی چیزی را که باید بدانم,نمی دانم و من نمی دانستم توی کاغذ چهار تا شده چه چیزی نوشته شده بود-آنقدر سرفه کردم که دیگر به سختی میتوانستم نفس بکشم...بیست و پنج سالگی بی آنکه از جایش جًُم بخورد,دستش را توی یکی از جیب هایش کرد و از آن جعبه ای بیرون کشید.جعبه ای به رنگ سبز یشمی با یک نوار قرمز که دور تا دورش پیچیده شده بود و به پاپیون زیبایی روی جعبه منتهی میشد.جعبه را بی ملاحظه روی پایم گذاشت,با عجله و سرفه کنان مشغول باز کردن پاییون روی جعبه شدم, اشاره کرد که دست نگه دارم و از شتاب آمیخته به هراسم به خنده افتاد,این اولین بار بود که می خندید ,خنده اش کمی آرامم کرد.با خنده گفت:اول آرزو کن.....ا
چشم هایم را بستم و آرزو کردم....ا
وقتی چشم هایم را باز کردم در آغوش یک شیر بودم,از بیرون نوای موسیقی می آمد و من در آغوش شیر غرق در آرامش و لذت بودم.ا
ریزنوشت تکمیلانه:فکر میکنم بیست و پنج سالگی سن خوبی باشد.چون جایی است در میانه ی بیست سالگی و سی سالگی و به نظر من دیوانگی و عقل....ا

Saturday, March 14, 2009

ملنگ آباد



ملنگ آباد جایی است که در آن عده ای ملنگ در راس کارها نشسته اند و متاسفیم از اینکه عده ای از آن ها به کار تعلیم و تربیت کودکان مشغولند.ا

امروز صبح آنقدر عصبانی بودم که رفتم سراغ دفتر ریزنوشت هایم ,اولین مدادی که به دستم آمد را برداشتم و تند وتند داخل دفتر نوشتم:اگر در آینده صاحب بچّه ای(بچّه را خط زدم و نوشتم کودک !از لغات مشدد هیچ خوشم نمی آید) شدم,او را هرگز !هرگز! هرگز به دبستان نخواهم فرستاد...خودم به اندازه ی کافی بازی و کاردستی و داستان های خوب بلدم! او را با رولد دال دوست خواهم کرد ودیگر هیچ غمی نخواهم داشت,به او درخت ها و حیوانات را نشان خواهم داد و مطمئنم که شادیش را تضمین کرده ام.نمی خواهم مهمترین دوره ی زندگیش زیر دست افرادی بگذرد که به راستی دروغ های مشدد میگویند!ا

***

دفتر ریزنوشت:دفتری تازه تاسیس که در آن نکات ریز زندگیم را مینویسم تا فراموششان نکنم!میدانید که همیشه چیزهای ریز و کوچک , مثل دانه های ریز و کوچکی هستند که اگر فراموش نشوند نادیده گرفته می شوند.ا

دروغ های مشدد:دروغ های تهوع آور

***

تصویر:ربطی به حرف های عصبانیم ندارد,یکی از فریم هایی است که برای یک کتاب کار کرده ام,خیلی خیلی با عجله کار شد اما به عنوان تجربه ی اول در تصویرسازی کتاب تجربه ی بدی نبود

***
تبلیغات زیبایی شناسانه :تقویم دیواری کنار بلاگم یک تقویم خیلی زیباست کار ِ نگین احتسابیان که به راستی به درد عیدی دادن میخورد
***

عید را تبریک نمی گم چون براتون عیدی دارم,منتظر باشید و منو ببخشید اگه این بار زیادی جیغ زدم

Wednesday, February 4, 2009

Nightmare!

این کار هم امروز چشمم بهش افتاد,دیدم پست نکردم اینجا, حالا یا یادم رفته بود پستش کنم یا اینکه ترسیدم که شما بترسید!ا
;)
از فریم هایی که برای انیمیشن پایان نامه کار کرده بودم و قبلا کاراکتر ها و یه فریم دیگه ازش پست کرده بودم.ا

Saturday, January 10, 2009

این رویا را پایانی نیست

اینجا کوچه ای است برای گربه ها و آدم ها
آدم هایی که رویا هایی دارند و گربه هایی که رویا می بینند
ابتدای کوچه میخوانیم:"بن بست رویا"ا
اشتباه نوشته اند چون این رویا را پایانی نیست ...ا
پسر گربه ی کوچه ی رویا
این پسر گربه ای که در تصویر می بینید,"ممل"پسر ِ مهربون و دوست داشتنیه منه!هر روز میاد دم در خونمون میشینه ,میو میو میکنه تا بهش غذا بدیم,من حدس میزنم که یه پدر سگ ِمادر گربه باشه چون بیشتر خصلت های سگی داره تا گربه ای:بسیار متین و آروم و با وقارو مهربونه!صدایی بسیار مردونه داره و میوهایش در شب های تیره و تار دل هر دختر گربه ای را به لرزه در میاره.از بقیه ی پسر گربه های محل متفاوت تر است و وقتی متفاوت باشی خود به خود کمی هم دیوانه جلوه میکنی,برای همین با وجودی که دختر گربه ها او را دوست دارند ترجیح میدهند از او فاصله بگیرند.ا
***
چند روزی بود پیداش نبود,امروز صبح که سرو کله اش پیدا شد,از دیدنش خیلی شوکه شدیم!خیلی لاغر شده بود و حسابی کثیف بود !گردن و دست و خصوصا یکی از پاهاش زخمی شده بود جوری که اصلا نمی تونست بذارش رو زمین,با خودم بردمش بالا و تو راهرو براش یه جعبه گذاشتم,خیلی مظلوم با ناله جوری که می شد فهمید خیلی داره درد میکشه رفت تو جعبه خوابید!ا
بعد ازظهر با بابا بردیمش دامپزشکی!آقای دکتر میگفت:رفته بوده جفت گیری کنه که اینجوری لت و پارش کردن!یاد اون پیرزن گربه ی چاق افتادم که موهای بلند ِ سیاهی داره و چشماش آبی فیروزه ایه!حتما کار اون بود!پای ممل بیچاره رو بد جوری گاز گرفته بود.آخه سن و سالش بالاست و خیلی قلدره!به نظر میاد وقتی جوون بوده خیلی خوشگل و دلبر بوده!حالا ممل بیچاره ی من
بی حال زیر کوهی از پارچه و ملافه که من روش انداختم خوابیده ودر اثر مسکن ها و آنتبیوتیک هایی که بهش تزریق شده حسابی خماره! فکر می کنم داره رویا می بینه!می بینه که داره بدو بدو دنبال" گل باقالی "دختر گربه ی کوچولو و ریزه میزه ی محل میدوه و براش آواز می خونه و گل باقالی با صدای ظریفش بریده بریده , جوری که معلومه داره خجالت می کشه,جوابشو میده...ا
****
اول قرار بود فقط تصویر سازی پایین رو براتون پست کنم اما دلم نیومد درباره ی ممل چیزی ننویسم...ا



بخشی از تصویر سازی داستانی به نام"آقای چسبناک"برای مهر ِ آب کودکان
یه اتفاق بامزه هم برای این کارم در سایت آماتور ایلاستراتور افتادم که منو خوشحال کرد,اینجا رو کلیک کنید تا شما هم ببینید


Tuesday, January 6, 2009

رویای یخی







Font sizeجا شمعی یخی !کادویی که آب شد!ا
بقیه ی عکس ها رو میتونید
اینجا ببینید
****
اسپشیال تنکس از پیام
;)
****
فردا دارم میرم سفر ,امیدوارم بتونم عکس های خوبی بگیرم!شنیدم اونجا گبزن و فلامینگو داره!خیلی هیجان انگیز باید باشه!ا
****
خوش باشید





Thursday, January 1, 2009

Stamil & Elinor


استامیل(شوهر):من یه هنرمند چاقالوی آزاده ام,من فقط یه قانون بلدم:تردید نکن,هر کاری که احساست میگه,انجام بده؛هر کسی مجازه به سبک خودش لذت ببره.ا
****
الینور(زن):استامیل,تو هنوز یادت می آد چطور سنت ها رو خورد و خمیر کردیم؟که چطور من در اعتراض به سنت ها جلوی چشم مامان و بابا خودمو بهت تسلیم کردم؟
****
آرتور(پسر):این حق نیس.این یه اجبار ِ اخلاقی واسه بی اخلاق بودنه.ا
از شخصیت های نمایشنامه ی تانگو اثر اسلاومیر مروژک
ادی /اوژن و اوژنیا از دیگر شخصیت های این نمایشنامه بودن که قبلا پست کردم
****
دو شخصیت دیگه به اسم های آرتور و آلا هم در این نمایشنامه حضور دارن که در پست بعدی خواهید دید.ا
پیشنهاد میکنم حتما این نمایشنامه رو بخونید
امیدوارم یه روز یه اجرای خوب ازش روی صحنه ی تاتر ببینم