Wednesday, September 23, 2009

چند تکه/سه -- روده درازانه







سفیدی در سفیدی

ساده بودنت را دوست داشتم.یکدست بودی, مثل برف که می پوشاند سطح دشت را...انگار با قلموی سفید کشیده باشنت روی بوم سفید.ا
الان هم فرقی نکرده.فقط کمی غمگینم...
ا

سایه های بی شکل غمگینم می کند..و الان یک سایه ی بی شکل افتاده رویت,سایه ای که شکل هیچ چیز نیست...نه شکل درخت است,نه شکل پرنده و نه شکل ابر.منتظرم باد بیاید و یواشکی سایه ی بی شکل را ابا خود ببرد..ا

سفیدی در سیاهی

کوچک که بودم( یعنی کوچکتر از اینی که الان هستم)عاشق نقاشی کشیدن بودم.فکر می کنم بیشترین تصویری که خانواده ام از من به یاد دارند تصویر کله ی گرد و کوچکی با موهای فر خورده است که روی یک عالمه کاغذ و مداد رنگی خم شده.صبح ها به عشق باز کردن دفتر نقاشی ام از خواب بیدار میشدم و شب ها برای کشیدن یک نقاشی جدید نقشه میکشیدم.یادم می آید یکبار یکی از نقاشی هایم در خانه بلوا به پا کرد.نقاشی ام یکسره خالی بود از رنگ.سیاه و سفید و خاکستری.درست یادم نیست چه کشیده بودم انگار شلوغی یک خیابان را با یک آسمان پر از ابرهای تیره و مردی سیاه پوش که گذر می کرد در آن شلوغی ها.دفتر نقاشی ام دست به دست می چرخید و پچ پچ می کردند همه و من خوشحال بودم که نقاشی ام اینقدر مورد توجه قرار گرفته. اما الان می فهمم که آنها نگران شده بودند از اینکه دختر کوچکشان اینهمه سیاه نقاشی کرده بود و من الان که خوب فکر میکنم تعجب می کنم از نگرانیشان.جای نگرانی نبود .من کاغذ را آن همه سیاه کردم تا سفید را بهتر بشناسم...ا

سیاهی در سیاهی

نشسته بودم ,که نه,دقیق تر اگر بخواهم بگویم لمیده بودم روی کاناپه ی جلوی تلویزیون و یک پایم نشسته بود روی پای دیگرم و پای زیرین به پای رویی دهن کجی میکرد که :هی!کور خوندی!گهی زین به پشت و گهی پشت به زین!و من داشتم گل های قالی را می شمردم و بعد گل های پرده را شمردم و بعد گل های پیرهنم را شمردم و فکر کردم چرا همه چیز این همه گل گلی است و تلویزیون که مثل یک پیرمرد چشم چران هی نق میزد و چشم از من برنمی داشت و هم نوازی گه راه انداخته بود.طرف نشسته بود پشت یک میز شیشه ای که شبیه یک سفینه ی بدشکل بود و پشتش یک عکس بزرگ از آسمان و کهکشان چسبانده بود.واقعا فکرش را بکنید با هزار امید و آرزو بروید آسمان و بعد ببینید مردک با سفینه ی بدشکلش آنجا چرخ میزند و با خط کش سی سانتی اش وجب به وجب آسمان را سانت می کند.طرف داشت راجع به ماه حرف میزد.دیگر داشت زیاده روی می کرد,خدا خدا می کردم که بچه ای ننشسته باشد پای این برنامه ,که اگر نشسته بود کارش ساخته بود.دیگر می فهمید که ماه یک کیک بزرگ و سفید خامه ای نیست که خدا برای شب پخته تا خوشحالش کند.کلی می خورد تو ذوق بچه هه!تلویزیون را خاموش کردم .نمی خواستم دهن به دهنش شوم با آن دندان های نداشته اش.بلند شدم رفتم کنار پنجره.پرده ی گل گلی را زدم کنار.همه ی گل هایش ریخت روی موهایم.نگاه کردم به کوه با آن کلاه پشمی سفیدش, که از دور برایم دست تکان می داد.دیدمت آن پایین ,روی دامنه ی پر از برف,چشمهایت را تنگ کرده بودی و خیره بودی به قله.جلوی پایت را هیچ ندیدی انگار و صاف رفتی توی یک تاپاله ی گه و تا قله نقطه ,نقطه,نقطه رد پای گهی از خودت به جای گذاشتی(خب هر کسی از خودش چیزی به جای می گذارد)ا

آنجا ,آن بالا,روی قله,نگاه کردی پایین را:ا

نقطه,نقطه,نقطه گه بود از رد پایت

فریاد زدی:وه که چه چشم اندازی

بله!چه چشم اندازی!بویش تا اینجا می آید

هونگ زاو جیو *با خانم دال

دست پاچه شده بودم.دامنم را گرفته بود بین دو دستش و با به به و چه چه از من می پرسید که آن را از کجا خریده ام,دست هایش لاغر و ترکه ای بود ,لاغر که چه عرض کنم مثل استخوانی که رویش را با پوست تزیین کرده باشند و به راستی تزیین ,چون احساس می کردی هر لحظه ممکن است این پوست نازک و چروکیده پاره شود .سعی کردم دست پاچگی ام را پشت لبخند پت و پهنی پنهان کنم اما اینقدر این کار را کرده بودم که فکم درد گرفته بود.لبخندم را جمع و جور کردم و به فکم کمی استراحت دادم.حالا داشتم با دو چشم بیش از اندازه گشاد شده ام بی قراری ام را به او ابراز می کردم, اما او دست بردار نبود,بعد از دامن به سراغ گوشواره هایم رفت و با به به و چه چه باز پرسید:اینارو از کجا گیر اوردی؟دیگر کم کم داشت کوک های دو طرف دهانم که با آنها لبخندم را مرتب نگه داشته بودم در می رفت که بازرسی بدنی تمام شد.با دست های استخوانی اش بازویم را فشرد و توی راهرویی که به اتاق کارش منتهی میشد پیش افتاد.همیشه جوری لباس می پوشید که هر لحظه فکر می کردم لباس هایش را یک نقاش خوش خیال برایش نقاشی کرده.آن روز یک بلوز آستین بلند قرمز پوشیده بود و رویش یه ژاکت آستین حلقه ای که رنگ بنفش خوبی داشت و یک دامن چهار خانه ی سفید و مشکی که به اندام ریزه اش خوب نشسته بود.در ِاتاق کارش را همیشه قفل می کرد. چرایش را نمیدانم چون جز خودش و یک راننده ودو خدمتکار خانم و البته من,کسی آنجا رفت و آمد نداشت.علاوه بر اینکه یک اتاق دیگر هم داشت اما در ِ آن هیچ وقت قفل نبود.ا

دیوار های اتاق مثل سینه ی یک افسر بازنشسته پر بود از درجه و تقدیر.با اینکه صد بار دیده بودمشان هر دفعه مجذوبشان میشدم.یک عکس بود که همیشه بیشتر از بقیه ی دیوار آویخته ها مرا به خود مشغول می کرد. جشن تقدیر از پزشکان پیشکسوت بود این را میشد از پارچه ی بیریختی که پشتشان آویخته شده بود فهمید.همه ی پزشکان جلوی دوربین صف کشیده و شق و رق ایستاده بودند و با افتخار لوح تقدیر را به سینه شان چسبانده بودند.در میان این جمع او تنها زن بود که به خاطر اندام کوچک و قد کمتر از صد و پنجاه سانتی متری اش جلوتر از همه ایستاده بود تا دیده شود.در گوشه ی اتاق یک تخت بود,از آن تخت هایی که در مطب ها هست و جلویش پاراوان دارد.کنارش یک ویترین مانند فلزی قرار داشت که شکل و شمایلش شبیه آدم هایی بود که همش ناله شنیده.در ویترین ِ ناله شنیده پر بود از کاتالوگ و بروشور و وسایل پزشکی اما از همه جالب تر یک مولاژ بود.از آنهایی که در آزمایشگاه های زیست شناسی نشانمان می دادند و به راحتی می توانستی دستت را در دل و روده ی مدل بیندازی و معده اش را جدا کنی یا قلبش را توی دستهایت بگیری.کنار ویترین یک یخچال کوچک و سر به زیر بود که مثل بچه خپل های مدرسه در دلش می توانستی انواع خوردنی ها را سراغ بگیری وخب...من هیچ وقت از این خوردنی ها بی نصیب نمی ماندم.ا

در طرف دیگر اتاق یعنی جایی که من و خانم دال همیشه می نشستیم یک میز بزرگ,از همان هایی که دکتر ها دارند,قرار داشت و دو صندلی که جای من و خانم دال بود.روی میز پر بود از بروشورهای مختلف که بیشترشان مربوط به داروهایی برای قلب بود.یک لیوان هم بود پر از چوب بستنی,هر دفعه چشمم بهش می افتاد حلقم درد می گرفت.دست خانم دال رفت طرف لپ تاپ تا درش را باز کند و من می دانستم که این کار به اندازه ی یک ابدیت طول خواهد کشید.همیشه در لپ تاپش را جوری باز می کرد که انگار در یک جعبه ی گنج را باز میکند و این دستگاه به اندازه ای برایش نا شناخته بود که سرزمین عجایب برای آلیس.در این فاصله-باز کردن در لپ تاپ-من هم سعی کردم یک فیل چاق و چله را درون یخچال جای دهم.همه جوره امتحان کردم.بیشتر گیر و گرفتاری ام با خرطومش بود که آخر سر مجبور شدم بپیچمش دور سرش و گوش هایش را بکشم رویش.قیافه ی فیله بدجوری بامزه شده بود.شده بود شکل خانومی که موهایش را بالای سرش جمع کرده تا به عروسی ای, جایی برود و بابت موهایش کمی معذب و دلخور است.بعد فکر کردم این اصلا انصاف نیست.فیل بیچاره چه گناهی کرده که باید برای سرگرمی من برود توی یخچال.بعد یادم آمد که فیل ها را خیلی دوست دارم چون ساده اند, با آن لباس یکسره خاکستریشان,اهل شوخی اند و لازم نیست بعد از هر شوخی پایین اش امضا کنی:این یک شوخی بود!با احترام.حیوانات بزرگی که با وجود بزرگیشان خیلی مهربانند و البته با مزه!و این منطقی است که اهالی آدمیان را زیاد خوش نمی آید یعنی هر چه بزرگ تر باشی باید غیر مهربان تر و بی نمک تر باشی انگار که از دماغ فیل افتاده ای و این یک اصل است وگرنه آسمان به زمین می آید.سوار فیل شدم و فیل خرطومش را انداخت دور گردنم یعنی که خیلی خوشحال است که با من دوست شده.فیل مرا برد به زادگاهش جایی که درخت ها زیاد بودند و آدم ها قهوه ای.خانم دال داشت انگشت استخوانی اش را در هوا چرخ می داد و راجع به خرید میوه و سبزی امروز صبحش حرف می زد.وقتی از انگور های درشت و یاقوتی حرف میزد چشمانش برق میزد و در آنها دو حبه انگور شروع به رقصیدن می کرد.آب از لب و لوچه ام راه افتاد و باز به مچ باریکش خیره ماندم و با خودم فکر کردم: بیچاره خانم دال!تا به حال نتوانسته یک خوشه ی انگور را کامل بخورد.ا
نگاهم روی صندلی گاهواره ای فلزی کوچکی که روی میز بود تاب می خورد.روی کوسن قرمز رنگ صندلی چند سوزن ته گرد جا خوش کرده بود. این بار از مدل حرکت دادن انگشتش در هوا فهمیدم که دارد راجع به راننده اش حرف می زند.انگشت سبابه اش را با تحکم به سویم دراز کرده بود و تکان می داد و چشم هایش داشت از حدقه در می آمد.باز هم برای بردنش به دانشگاه دیر آمده بود و با دین چشم غره های خانم دال او را به باد نا سزا گرفته بود و به او گفته بود بی شعور!ا

چشم هایش خیس اشک شد و به هق هق افتاد:می بینی به چه روزی افتادم؟باید از یه آدم بی سواد فحش بخورم.ا

راننده ی خانم دال مرد دراز و لاغری بود که موهای بلندش را روی شانه هایش می ریخت و یک سبیل صاف و منظم داشت.زن و بچه اش را در شهرستان رها کرده بود و آمده بود تهران به قصد کار و به محض ورودش به تهران برا ی خودش یک زن صیغه کرده بود و از او یک بچه داشت.دستم را گذاشتم روی شانه اش و سعی کردم آرامش کنم.نمی دانستم چه باید بگویم تا آرام شود واز زدن حرف های بی سرو ته معمولی هم هیچ خوشم نمی آمد و او زار زار گریه می کرد و شانه های کوچکش زیر دستم بالا و پایین می رفت.یک دفعه خندیدم.این بهترین کاری بود که بلد بودم و دیگر چندان فرقی نمی کرد که در این موقعیت کار به درد بخوری هست یا نه.مثل اینکه لبخند بی جایم به جا عمل کرد چون لرزش شانه هایش متوقف شد و به من لبخند زد:ببخشید ناراحتت کردم.فیل در کله ام همچنان در حال گشت و گذار بود و وقتی راه می رفت در کله ام بام بام صدا می کرد.خانم دال شما تا حالا آفریقا بودید؟

چهره اش بازتر شد.از این که لبخند بی ربط و سوال بی ربط ترم سونات غمناک پاییزی خانم دال را پایان داده بود خیلی خوشحال بودم.با گوشه ی آستین اش چشم های اشک آلودش را پاک کرد:آره!من تقریبا همه جای دنیا رو دیدم.آفریقا هم بودم.ا
جو و و و ونیام!رفته بودم اونجا برای تحقیق راجع به یه بیماری .........آفریقا خیلی قشنگه...انگار یکدفعه جوون شد.حالا خانم دال هم پریده بود روی فیل و فیل هم بام بام کنان از میان درخت های عجیب و زیبا می گذشت و به ما سواری می داد.حتی یکبار خرطومش را حلقه کرد دور کمر خانم دال و او را به سمت درختی برد تا موز بچیند....ا

آره....گذشت.این یعنی اینکه دیگر نمیتوانستم راجع به آفریقا بشنوم.-اول می خوام ایمیل هایی که برام اومده ببینم بعد هم یه ایمیل بفرستم .خـــــــب...بذار فکر کنم,چی کار باید می کردم؟

و فکر کرد...قیافه اش شبیه بچه دبستانی ها شده بود که می روند پای تخته و درس بلد نیستند و هراسانند از اینکه مواخذه شوند.مِن مِن کنان دفترچه ی کوچکش را از کشوی جلویی میز بیرون کشید و نگاهی به من انداخت تا به او جواز تقلب بدهم.دفترچه را سریع گشود.بعد انگشتش را با زبان تر کرد و ورق زد تا برسد به یادداشتش در مورد چِک کردن و فرستادن ایمیل.بعد صدایش را صاف کرد انگار که می خواهد انشایی در مورد::چگونه تابستان خود را گذرانده اید::بخواند و شروع کرد به خواندن,دست نوشته هایش مثل حشرات ریزی بودند که به این سو و آن سو می دوند تا از سفیدی کاغذ به یک جای تاریک تر پناه ببرند.خواند:برای فرستادن ایمیل ابتدا وارد ایمیلمان میشویم و بعد دکمه ی..دکمه ی ...کا...کا...بوس را فشار میدهیم.ا

با فیل نشسته بودیم کنار یک دریاچه.فیل خرطومش را پر از آب می کرد و بعد می پاشید به سرو صورتم...شاید آب رفته بود توی گوشم.دوباره خواند:بعد از فشار دادن دکمه ی کابوس....از شدت خنده در دلم غوغایی بود که بیا و ببین.هر چه فکر می کردم نمی دانستم به جای چه چیزی اشتباها نوشته کابوس !بهتر دیدم که به رویش نیاورم که اشتباه کرده چون تمام تلاش هایم برای آرام کردنش به هدر می رفت.انگار که برای آرام کردن بچه ای که بستنی اش از دستش رها شده برایش بادکنک بخری بعد بزنی بادکنکش را بترکانی.دست نوشته اش را برایم تا ته خواند.دوست داشتم دفترچه اش را بگیرم و به خاطر تبدیل کردن یک نوشته ی علمی به یک نوشته ی علمی- تخیلی انتهای نوشته اش یک ستاره ی طلایی و یک ماه نقره ای بچسبانم.برای آنکه خنده ام را بخورم گفتم:خانم دال اینترنت مثل یه جنگل خیلی خیلی بزرگه,میتونیم هر چی دلمون بخواد از توش پیدا کنیم,تعبیر افتضاحی بود اما در آن شرایط چیز بهتری به مغزم نمی رسید.جوری نگاهم کرد که فکر کردم دیوانه شده ام.گفتم:دوست دارید راجع به چی بدونید؟بگین تا پیداش کنم.ا

:

عناب

:

عناب؟

:

آره.عناب یا همون جوجوب.اسم لاتینش جوجوبه!یکی ازم خواسته راجع به خواص دارویی عناب براش تحقیق کنم.ظرف مدت کوتاهی یک عالمه متن انگلیسی روبرویش گذاشتم راجع به عناب.خانم دال نگاهی انداخت و گفت:اصلا چه جوری فکر مارو خوند؟نگا کن چه تندو تند همه چیزو گذاشته اینجا..وای ی ی !نگا کن عکسشم هست!یعنی از قبل میدونسته ما دلمون عناب میخواد؟عجب!این دیگه واقعا یه معجزه اس

عناب

عناب درختی است که ارتفاع آن تا هشت متر میرسد.نوعی از این درخت مستقیم و باریک است و نوعی دیگر به صورت کج و معوج بالا میرود.برگ های این درخت,کوچک,زیبا و دندانه دار است.گل های آن کوچک و به رنگ سبز مایل به زرد است.میوه ی آن به رنگ قرمز و شکل تخم مرغ کوچک و دارای هسته است.ا

طعم آن شیرین است.عناب بومی مناطق گرمسیر است و در مناطقی چون شمال آفریقا و سواحل مدیترانه کشت می شود.ا

خواص دارویی

میوه ی عناب آرام بخش,تب بر,اشتها آور و ضد بیماری های تنفسی و آلرژی است.هرگاه که احساس غمگینی میکنید یک فنجان دم کنید و بخورید.عناب لبخند را به لب های شما می آورد.در چین از عناب شرابی درست میکنند به نام هونگ زاو جیو*که طعم گس فوق العاده ای دارد.ا

آخر متن خرافه هایی هم راجع به عناب نوشته بود از جمله اینکه مردان جوان در قدیم انبوهی از میوه ی عناب را در کلاه خود میگذاشتند و اعتقاد داشتند به این وسیله می توانند دختران جوان و زیبا را جذب خود کنند.ا
خانم دال دیگر بی خیال خواص دارویی شده بود و این تکه را هی تند و تند به انگلیسی می خواند و ترجمه می کرد و هر دو غش غش می خندیدیم جوری که انگار برایمان جک گفته اند. و واقعا نمی دانم کجایش خنده دار بود اما هم آوازی در خنده از هر کاری در دنیا بهتر است بخصوص اینکه موضوع زیاد هم خنده دار نباشد.در این بین مدام نگران بودم که خانم دال با این شدتی که می خندد از صندلی بیفتد پایین و آنوقت میشد مثل پازلی که سر هم کردن دوباره اش کار حضرت فیل بود.ا
با فیل نشسته بودیم زیر یک درخت عناب وسط یک باغستان عناب.فیل هرزگاهی درخت عناب را تکان تکان می داد و عناب بود که بر سرو رویمان می ریخت.فیل همان موقع یک بازی اختراع کرد.باید عناب را میگذاشتیم داخل دهانمان و تندی گوشت شیرینش را میخوردیم و هسته اش را تف میکردیم بیرون.هسته ی هر کس دورتر می افتاد برنده بود و البته هر دفعه فیل برنده میشد و این اصلا انصاف نبود چون من که خرطوم نداشتم.ا
دست به کار نوشتن ایمیل شدیم و انگار که دکمه ی کابوس را زده باشی.معمولا تایپ دو خط نوشته چیزی حدود دو سال یا دو سال و پانزده روز طول می کشید ,انگار که می خواست فیل هوا کند.فیل از برگ های پهن و بزرگ درخت ها برای خودش یک کلاه درست کرده بود و تویش یک عالمه عناب چپانده بود.به فیل گفتم:احتیاجی به این کارها نیست و هر دو غش غش خندیدیم....ا
دو سال و پانزده روز گذشت.ا
ایمیل که فرستاده شد یک پای سیب خوشمزه نشست کف دستم و یک بوسه ی چسبناک روی گونه ام.پای سیب خوران پله ها را به مقصد خانه بالا رفتم و آواز مسخره ای خواندم.ا
:
یه فیل گنده ای بود...این هوا..این هوا
دماغ گنده ای داشت...سر بالا..سربالا*ا
تقدیمانه:این پست با احترام تقدیم می شود به خانم دال و آقای فیل
++++++++
توضیحانه:قرار بود گزارش سفر اخیرم,یعنی ماسوله و قلعه رودخان ,و لینک عکس هایش را هم در این پست به سمع و نظرتان برسانم ولی دیدم این پست بیش از انتظارم روده درازانه شد (و واقعا ببخشید حرف هایم مانده بود سر ِ دلم)برای همین سفر و عکس هایش را میگذارم برای پست بعد.ا
+
نادانانه:نمی دونم این بلاگ من هرچند وقت یکبار دچار چه مرضی میشه که سر خود رنگ فونت ها را عوض میکند
+

*شعر برداشت شده از يكي از داستان هاي نيكولا كوچولو







9 comments:

Rouzbeh Hoseinabadi said...

خيلی خوندنی بود و چسبيد
اما فکر کنم از اون نوشته هايی باشه که هر بار می خونيشون انگار تغيير شکل می دن، به زودی دوباره می خونمش

payam ehtesabian said...

:) با این که طولانی بود خوندمش. چون می دونستم هیجان انگیزه و چسبناک که اگه اولش رو بخونی باید تا آخرش رو خوند و کیف کوک شد

RoozbehSh said...

آخيش
بالاخره يه چيزي خونديم بعد از مدتها كه صداي داد و بيداد نميداد.
مرسي
بعدشم اون فيلتو بفرست بياد من كارش دارم. بهش بگو كه خوش اخلاقم. اذيتش نميكنم.
البته من دور و برم خانم دال ندارم ولي دليل زياد دارم براي اينكه بخوام سر به سر فيلا بذارم.
بعدشم اون كاراتم يه نمايشگاهي چيزي بذار بيايم ببينيم از نزديك

hedieh said...

خب! خانم دالِ عزیز تا چند روز دیگه از سفر برمیگرده و اگه خوش شانس باشی ممکنه سوغاتی برات یه فیل مامانیِ گوگولی بیاره ! فقط بی زحمت یادش بده با خرطومش نخ و پارچه و سیم و اسفنج و پنبه و...... اضافی !!رو از رو زمین جارو کنه
;D :*
در ضمن خانم دال خیلی فیگورش توپ شده!ه

.sara said...

همیشه از آرامشی که تو نوشته هاته. رویاها و تخیلات شاد و به ظاهر کودکانت لذت بردم و می برم.. نظرت در مورد فیل ها رو خیلی دوست داشنم وقسمت سفیدی در سیاهی و سیاهی در سیاهی که به نظرم معرکه بود دختر
:*

خاله زنک said...

یه جوری مینویسی که آدم میشینه پای حرفهات بعدیهوبه خودش میادمیبینه کلی وقت گذشته بدون اینکه احساس خستگی کنه یاگذرزمون روبفهمه

POONEH OSHIDARI said...

این روده درازی واقعا خوب بود
من که کلی حالم جا اومد.
جدا چرا همه چیز اینقدر گل گلی است؟
در حالی که هیچ چیز گل گلی نیست.
این تیکه دوزی ها هم واقعا فوق العاده و بغل کردنی هستن

Neginete said...

Aashegheshoonam faghat dokhtar! :)* ba yek baghale gondeh az door!

معصوم said...

عالی بود، آفرین
تو و فیلت دوستای خوبی بودین
می خواستم بگم داستان فیلت رو از خانوم دال قرض بگیر ، دوباره بنویس و بفرست واسه عروسک سخنگو