Wednesday, July 29, 2009

چند تکه / دو




ما که گاهی"اشتباهی" یا "اتفاقی " دیده شدیم, غیر از آن فقط نگاهمان کردند

چیزی در درونم قُلنبه سُلنبه شده.می دانم... حاصل بغض های این روزهاست...و شاید برای من و خیلی ها تکرار بغض های دیروز.اگر دلم مثل عروسک هایم پر از پنبه باشد می توانم تصور کنم جایی را که پنبه ها در هم فرو رفتند و قلنبه شده اند و عوضش جای دیگری که "خالی"مانده.دلم می خواهد یک میل بافتنی بیاورم بندازم در درونم و پنبه ها را هُل بدهم جایی که "خالی"مانده.ا
ناله میکنم.ناله ام گوش فلک را کر نمی کند فقط حفره ای می سازد جایی درون قلبم....ا
چرا این روزها همه از هم می پرسند چه می شود کرد؟
چرا اول ن د ا فریاد شد؟هیچ از خودمان پرسیده ایم؟
شاید در دلش چیزی قلنبه سلنبه شده بود چیزی که نه حاصل بغض امروزش که حاصل تکرار بغض های دیروزش بود....ا

گاهی خودمان را پشت و رو بپوشیم

یادم می آید و حتما شما هم یادتان می آید که بعضی وقت ها "اشتباهی" یا "اتفاقی"لباسمان را پشت و رو می پوشیدیم...بچه که بودیم بیشتر پیش می آمد که این کار را بکنیم.چه بامزه بود.همه ی درزها و دوخت ها نمایان می شد جایی که مثلا آستین ها به تنه ی اصلی چسبیده بود می توانستی برجستگی ای را ببینی با کوک های رویش.خلاصه چیزهایی را می دیدی که از "رو"معلوم نبود!داشتم فکر می کردم کاش میشد گاهی آدمها ,یعنی ما,خودمان را پشت و رو بپوشیم....ا

دورو
بومـــــــــب!ا
صدای افتادنش بود وقتی در مطب را گشود و مثل یک توپ گرد بی معطلی افتاد روی پادری جلوی در مطب که رویش با حروف درشت انگلیسی نوشته شده بود:"و ِلکام"ا
منشی گردن خمیده اش را آرام صاف کرد و نگاه اش را از روی معشوق چهار خانه ی سیاه و سفید زیر دستش بر داشت,با انگشت اشاره اش عینکش را از روی بینی تیز و عقابی اش سر داد پایین و از بالای عینک یه بیمار تازه وارد که جلوی در پهن شده بود نگاه کرد.ا
تازه وارد نفس نفس میزد و پرنده ی کوچکی را گرفته بود میان دو دستش ,پرنده بی حال با چشمان بسته در دستان عرق کرده ی صاحبش داشت خفه میشد.ا
در اتاق انتظار ,دست خانم بیتفوت از زیر چانه اش سُر خورد و آرنجش محکم خورد به بیمار بغل دستی اش,آقای بین که از ضربه ی آرنج خانم بیتفوت حسابی جا خورده بود هفت تیری را از جیب بغلی پالتویش بیرون کشید و گذاشت روی شقیقه ی خانم بیتفوت.ا
خانم بیتفوت باز دستش را گذاشت زیر چانه اش و به روبرو خیره شد.ا
خانم دویی با دیدن این صحنه چنان به خنده افتاد که فنجان قهوه اش از دستش ول شد و ریخت روی دامن گل گلی اش و زمینه ی سفید دامنش را سیاه کرد,خانم دویی بلافاصله به گریه افتاد...سرش را گذاشت روی دامنش و بنا کرد به زار زار گریه کردن.ا
آقای فــَتچی با جاروی دسته کوتاهش که بدن کشیده ی آقای فــَتچی را روی خودش خم کرده بود وارد شد و شروع کرد به جمع کردن تکه های خرد شده ی فنجان.خانم گین دستش را برد طرف تکه های خرد شده ی فنجان که آقای فــَتچی کنار صندلیش جمع کرده بود,تکه ای را که رَد رُژ صورتی رنگ خانم دویی رویش مانده بود برداشت.خون گرم از مُچ دست خانم گین فواره زد بیرون و پاشید
روی صورت آقای هِزه.آقای هِزه مُچ خانم گین را محکم گرفت توی دستش و در حالی که خون گرم از بین شیار انگشت هایش بیرون می زد,لب سرد و یخ کرده ی خانم گین را محکم بوسید.در همین حال پای آقای هِزه روی سرامیک ها
سُر خورد و به زنبیل پر از سیب آقای آلیمر برخورد کرد.زنبیل نقش بر زمین شدو سیب ها قِل قِل خوران روی زمین پخش شدند.آقای آلیمر برای جمع کردن سیب ها از جایش بلند شد و همانطور که سیب ها را جمع می کرد رسید دم در, جایی که تازه وارد هنوز آنجا پهن بود.آقای آلیمر یکی از سیب ها را به شلوارش کشید تا برق بیفتد بعد آن را به سمت تازه وارد تعارف کرد.تازه وارد دستش را برای گرفتن سیب جلو برد.پرنده از میان دستش رها شد و نیمه جان افتاد جلوی پای آقای آلیمر.تازه وارد سیب را گرفت و به سمت میز منشی راه افتاد.آقای آلیمر برای برداشتن آخرین سیب یک قدم جلو آمد و پرنده زیر پایش له شد.آقای آلیمر آخرین دانه ی سیب را داخل زنبیلش انداخت و از مطب خارج شد.آقای فتچی سطل به دست آمد و پرنده ی له شده را برداشت و انداخت توی سطل روی تکه های خرد شده ی فنجان.تازه وارد هیکل گرد و قلنبه اش را هکه کنان به کنار میز منشی رساند.سیب را که لکه ی بزرگی از گندیدگی روی تنش بود روی میز منشی گذاشت و گفت:دورو هستم..یه وقت می خواستم یعنی...دو تا وقت می خواستم...ا

توضیح تصویری:بنا بود فضا سازی کنم برای این شخصیت (دورو)اما رمقش نبود..بگذارید طلبم تا بعــــــد


7 comments:

Rouzbeh Hoseinabadi said...

:)
عجب اوضاعی بودا
يعنی دو تا وقت می خواستم عالی بود آخرش

Mary said...

kheili jaleb shode! aval fekr kardam 2tan! :)

RoozbehSh said...

حالا پرنده رو حداقل تو قصه نميكشتيش.
البته ميدونم ديگه چاره اي نداشتي ولي شايد ملايمتر ميشد اينكارو بكني، مثلاً با دارو يا چيزي شبيه اين كه كمتر دردش بياد

Neginete said...

ببین هاله یعنی دنیایت داره بدجوری-درواقع خوب جوری- یک دنیا میشه برای خودشا
اینها همه مردم یک شهرند. خیی دوستشون دارم.حتی مستقل از تصویرسازی خودشون مجسمه های پارچه ایند
عالی
و این پشت و رو پوشیدنمان را خیلی دوست داشتم
و تیترت رو
و کامنتت رو
و منم کلی دلم برات تنگ شده و کلی هم باهات کار دارم
راستی میگم بجای هل دادن اون پنبه ها-این تکه شاهکار بودا-می تونیم کل پنبه ها رو خالی کنیم و تومون هلیوم بریزیم بریم هوا!!! دور شیم اصلا
راستی برای ا های آخر خطت که برای عامتهات میگذاری، می تونی همرنگ پس زمینه ات کنیشون که دیده نشند توی متن
...زود ببینمت خدای دنیای عروسک پنبه ایهای جادوییت
:-.

نیم شب ژرف said...

این پابرهنه روی های رنگی ی پشت به پشت رو با چه چیزی پر کرده اید آخه که اینطور دل را آب می کند ! حتما کار خودش است ، کسی که ما را از اول پشت و رو پوشیده است . پشت به آینه که می ایستم صدای نفسهایش را می شنوم . انگار جانوری بی آرام آنجا خوابیده . مدتهاست بدون اینکه هرگز حرفی به زبان آورده باشم دلم برایش می سوزد . می گذارم پنجه هایش را در تنم فرو کند تا شاید آرام شود و از اینکه نمی توانم او را در بغل بگیرم لجم می گیرد ... بومب ! صدای افتادنش بود ، دلم را می گویم ... (: البته از رو معلوم نیست ها

Hedieh said...

حالا نمیشد نیم رخ ازشون عکس نگیری
خیلی بیشرف و خوشگل شدن
(;
کاشکی این مردم پشت و رو بودند یاحداقل به قول سهراب دانه های دلشان پیدا بود
:*

خاله زنک(عاطفه said...

دخترنگفته بودی اینقدرهنرهای جورواجورداری!
خیلی خوشم اومدسبک نوشتنت هم یه جوری خاصه جالبه وخواستنی لذت بردم
الان لازم داشتم
ممنون