Saturday, July 5, 2008

دیو ِ در ِ حمام 5








داستان تا اونجا رسیده بود که ملکه ماهی می خواست چیزی رو در گوش دیوزن بگه و باور کنید که من بیش از شما کنجکاو شنیدنش بودم
ادامه ی داستان
:
دیو زن از پولک های تن ملکه ماهی چشم بر نمیداشت و با خود فکر میکرد کاش لباسی به این زیبایی پر از پولک های نقره ای داشت و با آن می توانست دل همه ی دیو زن ها ی فامیل را ببرد,داشت خودش را در لباس پولکینش تصور میکرد که ملکه ماهی دم پهن و بلندش را در آب تکان داد و با آن ضربه ی محکمی به صورت دیوزن زد و به او گفت:حواست رابه من جمع کن !می خواهم نکته ی مهمی را برایت بگویم,دیو زن مثل برق از جا پرید و گوشهایش را تیز کرد,ملکه ماهی زمزمه کنان گفت:ک ل ی د را به ف رز ن د آب ه ا بسپار
دیو زن با خود فکر کرد,
از چه حرف میزند؟کلید کدام است و فرزند آب ها کیست؟برای چه باید این کار را بکنم؟
ملکه ماهی ادامه داد:چند تار از موهایت را به هم بباف و از آن ریسمان ظریفی درست کن,کلید را به آن بیاویز و سپس آن را به گردن فرزند آب ها بینداز,دیو زن اینبار بلند تکرار کرد
:
کدام کلید را میگویی؟فرزند آبها کیست؟برای چه........؟او همین طور فریاد میزد...ناگهان انگار از عمق آب ها بالا آمد و به سطح آب رسید,نور شدیدی چشمانش را آزرد,خورشید درست وسط آسمان بود,سفیدآب کوچکش هنوز در گهواره خواب بود,چند بار چشمهایش را با دست مالید,صدای در را شنید,انگار دیو مرد از حمام برگشته بود,هنوز گیج خواب بود و به حرف های ملکه ماهی فکر می کرد که چشمش به کتاب افتاد که از انتهایش کلیدی آ ویزان بود
یعنی ملکه ماهی راجع به این کلید حرف میزد؟
سفید آب دستهایش را در آب تکان داد,دهان کوچکش را باز کرد و خمیازه کشید
آب قل قل صدا کرد
فرزند آب ها همان سفید آب خودم است؟
دیو مرد بقچه به بغل وارد شد و با خود بوی خوش صابون و پوست تمیز و مرطوب آورد,دیو زن یادش آمد که در خواب وقتی با ملکه ماهی مشغول صحبت بود,دیو مرد زیر دوش, در میان آن همه آب مشغول شستن سرش بوده و دو ماهی کوچک و زیبا سیبیل هایش را از دو طرف گرفته و در آب تکان میدادند و به او در شستشو کمک میکردند ,برای همین غش غش زد زیر خنده,دیو مرد که علت خنده ی دیو زن را نمیدانست ابروهایش را بالا انداخت وبعد آنها را گره زد,این روزها خیلی کم حرف و بدخلق شده بود,دیو زن هنوز داشت میخندید و در همان حال تند و تند شروع کرد به تعریف کردن خوابش برای دیو مرد,وقتی حرفهایش تمام شد دیو مرد که همچنان ساکت بود دستش را به طرف سیبیل هایش برد و آنها را به هم گره زد و بعد اخم کرد,دیو زن این حالت دیومرد را خوب میشناخت,او هر وقت از موضوعی عصبانی و یا ناراحت و گیج میشد این کار را میکرد
دیوزن دستش را به طرف موهایش برد,چند تار از موهایش کند,آنها را به هم بافت,کلید را از انتهای کتاب جدا کرد و به ریسمان انداخت,بعد دو سر ریسمان را به هم گره زد,دستهایش می لرزید اما انگار نیرویی او را وادار به انجام این کار میکرد,دیو مرد در جا خشکش زده بود و با سیبیل های گره خورده اش فقط نگاه میکرد
دست های لرزان دیو زن وارد آب شد,وقتی میخواست کلید را به گردن سفید آب بیندازد او با شوق لبخند میزد و بیتابی می کرد,وقتی کلید را به گردنش انداخت اشک هایی که تا آن موقع در چشمهایش جمع شده بود لبریز شد وقطره قطره در آب افتاد و پلقی صدا کرد,هنوز چند ثانیه هم نگذشته بود که سفیدآب مقابل چشمان دیو مرد و دیوزن تبدیل به ماهی زیبایی شد با بدنی سراسر پوشیده از پولک نقره ای درست مثل ملکه ماهی در خواب دیوزن



...

1 comment:

Anonymous said...

ادامه داستانو نمینویسی..!!!!!