Saturday, July 5, 2008

دیو ِ در ِ حمام 4




چون دیو پسر ِ ما سفید و گرد بود فکر کردیم که اسم او را سفیدآب بگذاریم
****
سفیدآب از میان آب ها به دنیای عجیب بالای سرش نگاه میکرد .برای او هم دنیای آبی اطرافش و هم دنیای بیرون از آبی ها ناشناخته بود.سایه ی از مامان دیو ِ و بابا دیو ِ میدید که برایش دست تکان میدادند.این دو چهره ی مهربان و دوست داشتنی برای سفیدآب معنایی نداشتند.سفیدآب از شناور بودن در میان آبی ها لذت میبرد و گرمای نور زردی که بر آبی ها افتاده بود پوست سفیدش را نوازش میکرد و آن راصورتی تر جلوه میدا د اما چشمهایش کنجکاو بودند تا به دنیای بیرون از این مایع شفاف سرکی بکشند,برای همین بارها سعی کرده بودجست بزند و از دنیای آبی ها بیرون بپرد.پاهایش را در آب تکان میدادو دست های کوچکش را گره می کرد تا مایع شفاف اطرافش را بشکافد اما دست ها و پاهایش قدرت زیادی نداشتند و بعد از مدتی تقلا خسته میشد و از فرط نا امیدی قطره های اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر میشد و در میان آن همه آب گم میشد
مامان دیو ِ و بابا دیو ِ بیشتر وقتشان را کنار گهواره ی بلورینی که بابادیو ِبرای سفیدآب خریده بود میگذراندند.آنها هنوز از تولد دیوپسر آبششیشان متعجب بودند ولی او را خیلی دوست داشتند,چشمان آبی و شفاف او از میان آن همه آب به آنها لبخند میزد و آنها را از شوق در آغوش کشیدنش لبریز می ساخت,در چشمان سفید آب گاهی یک تکه ابر بود ,گاهی ماه,گاهی خورشید,و بیشتر اوقات مامان دیو ِ و بابا دیو ِ که دیگر برایشان حسرت شده بود تا سفیدآب را در آغوش بگیرند,پوست نرم و لطیفش را نوازش کنند و بر گونه های کوچکش بوسه بزنند
سه روز بود از تولد دیو پسرشان میگذشت و آنها روز به روز بیشتر به او علاقه مند میشدند وفکر از دست دادنش آنها نگران میکرد
****
نزدیکای ظهر بود ,آفتاب ظهر گیسوان طلایی اش را در حیاط خانه ریخته بود و آنها را در حوض کوچک حیاط شستشو میداد ,آقا دیو ِ با بقچه ی حمامش از در بیرون رفت ,دیو زن کنار گهواره ی سفیدآب بود و گهواره را آرام آرام تکان میداد و برای سفیدآب شعر میخواند
سفیدم,سفیدکم
نقل ترم ,ماه شبم
..........
وقتی سفید آب خوابید,دیوزن بلند شد و به گوشه ی اتاق رفت,آنجا یک صندوقچه ی قدیمی بود که در آن چیزهای خیلی قدیمی خانوادگی را نگهداری میکردند ,در آن را باز کرد,صندوقچه پر بود از خرده ریزها ی مختلف قدیمی,انواع و اقسام قفل های بدون کلید و ساعت های از کار افتاده,عکس های سیاه و سفید از اجداد آنها در حمام ها ی مختلف و...دیوزن گشت و از میان آن همه خرت و پرت کتابی پیدا کرد که به نظر میرسید مربوط به هزاران سال پیش باشد,یک کلید از انتهای کتاب آویزان بود .دیوزن کتاب را برداشت,در صندوقچه را بست و پاورچین پاورچین برگشت کنار گهواره,بالشتی سفید و نرم که گل های کوچک و سرخی کنارش گلدوزی شده بود را زیر سرش آماده کرد و کنار گهواره دراز کشید و کتاب را گشود,کتاب مربوط به اجداد دیوها بود,بعضی از صفحات کتاب از شدت کهنگی در حال پوسیده شدن بود ,در صفحات دیگر هم چیز مشخصی دیده نمیشد پر بود از اشکال و خطوط مبهم و غریب که به نظر می آمد ورد یا جادو باشند ولی بسیار ناخوانا ,دیو زن با زحمت توانست چند کلمه ای از درون یکی از وردها بخواند,او آنقدر کتاب را ورق زد تا پلک هایش سنگین شد و آهسته و آرام سطح چشمانش را پوشاند.او به خواب رفت .انگار پشت پرده ی چشمانش را یک آبی ساکت و سنگین فرا گرفت.خود و دیو مردش را زیر آب دید ,در آنجا همه چیز مثل زندگی خودشان بود,همان خانه و همان اسباب و اثاثیه و سماوری که آنجا هم قل و قل می جوشید ,با این تفاوت که همه چیز در میان آب فرو رفته بود,آنها در میان آبی ها معلق بودند,او سفیدآب را در آغوش داشت و سفیدآب از سینه ی او شیر میمکید,هزاران هزار ماهی قرمز و گلی رقص کنان دور آنها میچرخیدند,هر سه خوشحال بودند,دیو مرد قهقه میزد و از دهانش حباب خارج میشد.در میان آن همه ماهی قرمز یک ماهی نقره ای با باله هایی بزرگ بود که از سایر ماهی ها بزرگتر و زیباتر بود.انگار ملکه ی آنها باشد,ملکه ماهی پیچ و تاب خوران خود را به گوش چپ دیو زن رساند و در گوشش چیزی
زمزمه کرد

No comments: