Friday, July 11, 2008

گربه آنه,خوش خوشانه,پاییزانه,گنجشکانه


امروز بالاخره بعد از مدت ها ی مدیدی که انتظارش را کشیده بودم آمد
باران امروز خیلی بی سرو صدا آمد,همراه با همان آرامشی که انتظارش را می کشیدم,آرام و پاور چین پاورچین آمد,سر انگشتان نمناکش را به صورت و دستهایم کشید و به همان آرامی در گوشم چک چک صدا کرد
.....
من عسلو بردم لب پنجره تا با هم اومدن اولین بارون پاییزی رو جشن بگیریم,عسل از دیدن بارون خوشحال شد.
چند نفس عمیق همراه با عسل
.
.
.
با هر نفسی که می کشیدیم چشمامون هم رنگ به رنگ میشد
سبز
آبی
نارنجی
یه گنجشک کوچولو روی درخت کاج روبروی خونمون نشسته بود و پرهاش رو پف داده بود و زیر شاخ و برگای درخت کاج بزرگ و مهربون پناه گرفته بود,انگار به اندازه ی ما از باریدن بارون خوشحال نبود,عسل تا چشمش به گنجیشک کوچولو افتاد شروع کرد به صحبت کردن باهاش,من تا اونجایی که فهمیدم مکالمشونو براتون ترجمه می کنم
:
عسل:میو میو!چرا تنها نشستی؟
گنجشک:جیک جیک!خب چون تنهام!هیچکی رو ندارم
عسل:چه بد!تنهایی بد چیزیه!من اینجا یه خونواده دارم!هر چند شکل خودم نیستن!یا شایدم من شکل اونا نیستم!نمیدونم!من هیچ سر از کارشون در نمیارم و حرفاشونو نمی فهمم,فقط یه کم حرفای این یکیو که بغلم واستاده میفهمم,اونم گاهی حرفای منو می فهمه!دیروز یه چیزایی شبیه همین قطره های بارون داشت آروم آروم از چشاش می ریخت پایین,هر چی نگاش کردم سر در نیاوردم چیه ولی بعدش شنیدم گفت: آه ه ه
گنجشک:خب شاید گرسنش بوده
عسل:آره منم فکر کردم گرسنشه,اما نمیدونم چرا هیچی نخورد!منم اشتهام کور شد بعدش
گنجشک:خب برا تو بد نشد,یه کم همچین زیادی تپلی
عسل:خب تو هم تپلی ,خیلی هم خوشمزه به نظر میای
گنجشک:وقت گیر اوردی ها!خوبه که دستت بهم نمیرسه
عسل:داشتم ازت تعریف می کردم!نترس!نمی خوام بخورمت,امروز تا تونستم خوردم,سیرم,دل گربه که سیر باشه ,نگاهشم پاک میشه
گنجشک:جیک جیک!سردمه!این بارون کی میخواد تموم بشه
عسل:میخوای بیای تو تا وقتی بارون بند بیاد؟
گنجشک:من جام خوبه,الان بارون بند میاد بعدش پر میزنم و میرم.تو یه فکری به حال خودت کن ,حوصلت سر نمیره تو اون چار دیواری؟
عسل:بعضی وقتا حوصلم سر میره ولی خب من به جاش یه جای گرم و نرم دارم,غذای خوب و گرم دارم,تازه اینا هر روز کلی نازمو میکشن و قربون صدقم میرن,خلاصه که چیزی کم ندارم
گنجشک:ولی من هر روز پر میزنم میرم یه جا!جاها ی جدید!چیزای قشنگ
عسل:می تونی بهم بگی وقتی بارون به تنت میخوره چه حسی داره؟
گنجشک:گفتنی نیست,باید خودت تجربش کنی
عسل:خب یعنی چی کار کنم؟
گنجشک:بپر بیرون
عسل:از اینجا؟آخه خیلی بلند!میترسم
گنجشک:تا وقتی بترسی هیچ چیز جدیدی رو نمی تونی تجربه کنی
هی ی ی ی!عسسسسل!داری چی کار میکنی؟میخوای خودتو بکشی؟بدو برو تو.......هوا خوری بسه دیگه!بارونم انگار داره بند میاد...!برو تو....کلی کار دارم
..........
وقتی پنجره رو بستم گنجیشک کوچولو هم پر زدو رفت,بارون هنوز داشت نم نم می بارید
عسل:میو ووووووووووو(ملتمسانه و کش دار

No comments: